سقا علمدار
سقا علمدار
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

کتاب حوض خون

کتاب حوض خون
روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس



این کتاب رو به خاطر توصیه‌ی حضرت آقا خوندم و واقعا از کتاب خوشم اومد.
توی کتاب روایت های متنوعی از هر کدوم از خانم‌هایی که توی رختشویی اندیمشک نقش داشتن، اومده.

همه تقریبا کار مشابهی میکردن
لباس ها و پتوهای رزمنده ها رو می‌شستن و رفو و تعمیر میکردن
اما هرکس شرایط زندگی و روحیاتش و مدلی که توی این کار مشارکت میکرده، متفاوت بوده و دقیقا جذابیت کتاب به همین تفاوت ها و جزئیاته.

برای من همه بخشهای خاطره ها خوب و مفید بود.
تفاوت روحیات خانم‌های فعال در رختشویی، تفاوت سطح مالی، تفاوت خانوادگی، تفاوت سن و تعداد فرزند، تفاوت نوع نگاه افراد به کار رختشویی و ... همه‌اش در هر فصل نمود داره و جالبه در نوع خودش.
حتی اینکه وقایع یک فصل از زبان مادر و فصل بعد از زبان دخترش روایت شده، باز هم جالبه.
اینکه چند فرزند داشتن در چه سنی، بچه ها رو چه میکردن موقع رختشویی، شوهرشون چقدر همراه بوده و شغلش چی بوده، سطح مالی و خونه زندگی شون چطور بوده، نوع دغدغه و روحیات هر خانم چطور بوده، نکات منحصر به فردی هستند که در هر رویان باهاش آشنا میشیم.

یک نکته‌ی جالب در پیشگفتار این کتاب بود
که بخشی از هدف این کتابهای تاریخی شفاهی زنان، ارائه تعریف زن تراز در دوره‌ی پیش و پس از انقلاب هست.
برای این تعریف، دیدن تکثر ها و شرایط متفاوت افراد خیلی کار خوبیه.
یعنی در این گردان رختشویی همه نوع خانمی با هر شرایطی حاضر داشتند.
و هر کدام مثلا روشهای مختلفی برای کار کردن در کنار بچه داری و خانه داری داشتند.

این به زن امروز کمک می‌کنه بتونه با توجه به شرایط خاص خودش، در جهاد امروز نقش ایفا کنه
و فکر نکنه اگر بچه کوچیک داشت، اگر شوهرش همراه نبود یا بیمار بود، اگر هشت بچه قد و نیم قد داشت و ... نمیتونه کاری بکنه.



بعضی از فصل‌های این کتاب برام خیلی جالب بود.
مثلا فصل نه که یک روایت استثنائی و شگفت آور داشت.
خانمی که از نظر روانی و جسمی به شدت نسبت به خون حساسه، ولی برای رضای خدا خودش رو در این موقعیت قرار میده و بعد از یک مدت، هم حساستیش رفع میشه و هم آرامش روحی پیدا می‌کنه.

جمله به یاد ماندنی فصل نه:
دست‌هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: «خدایا، تو را به آبروی حضرت ابوالفضل بهم توان بده. نذار از خونی که در راه تو ریخته شده فرار کنم.»

یا فصل پانزده روایت مادر شهیدیه که خودش رو دائم بدهکار می‌دونه و حتی حاضر ‌نیست از غذای بیمارستان بخوره که خرج اضافه ای نشه.
به رختشویی به عنوان یک مکان و عامل تسکین روحی و آرامش نگاه می‌کردند و با روحیه ای که از اونجا می‌گرفتند، سخت‌ترین وقایع (شهادت برادرشون و خانواده‌ش در بمباران) رو تحمل می‌کردند و با وجود این ژن‌های مقاوم بود که ایران توانست توی جنگ تحمیلی سربلند باشه.

برشی از کتاب حوض خون:

موقع عملیات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند. خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم. هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند. ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم».
همین کافی بود تا صدای ما سقف رختشویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم… یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم… یا زینب».
می‌خواندیم و می‌شستیم؛ می‌خواندیم و می‌شستیم. توی آن وضع دیگر متوجه اشک‌هایم نبودم. هم‌زمان، با دستم می‌شستم، با زبانم می‌خواندم، در دلم با ناصرم حرف می‌زدم و با چشمم گریه می‌کردم.
مدتی شب‌ها حس خفگی داشتم و مدام سرفه می‌کردم. صبح بلند می‌شدم چای داغ می‌خوردم، گلویم کمی باز می‌شد. می‌رفتم رختشویی، باز از بوی تیز وایتکس سینه‌ام داغ می‌شد…

این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.مدتی شب‌ها حس خفگی داشتم و مدام سرفه می‌کردم. صبح بلند می‌شدم چای داغ می‌خوردم، گلویم کمی باز می‌شد. می‌رفتم رختشویی، باز از بوی تیز وایتکس سینه‌ام داغ می‌شد…



چالش مرور نویسی فراکتابفراکتابمادران شریفحوض خون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید