کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است
خاطرات فروغ منهی مادر شهیدان داوود خالقیپور، رسول خالقیپور، علیرضا خالقیپور
همینکه بدونیم سه پسر این مادر شهید شدن، کافیه برای اینکه کنجکاو بشیم تا درباره زندگی و خاطرات شون بیشتر بدونیم.
فروغ خانم اوایل نوجوانی ازدواج کردن و همسر خیلی خوبی نسیب شون شد که در کنار هم زندگی رو یاد گرفتن و ساختن.
حاج آقا اهل نان حلال بودن و فروغ خانم هم اهل کار و تلاش.
هر دو هم خیلی بچه دوست و مهربون.
بچهها رو به بهترین نحو تربیت کردن و بعد انقلاب به مسجد و بسیج سپردن
و بعد هم به خدا سپردن و با اصرار خود پسرها راضی شدن که برن جبهه.
از اینجا امتحان های سخت فروغ خانم و شوهرشون شروع میشه.
البته توی سالهای قبل امتحانات سخت دیگه ای رو هم گذروندن ، از دست دادن برادر و فرزند خردسال و …
ولی اینکه سه تا پسر دسته گل رو به بهترین نحو تربیت کنی و بزرگ کنی و بعد در راه خدا بدی، ایثار خیلی بزرگیه.
هربار که یکی از بچه ها شهید میشن، قلب مادر تکه تکه میشه ولی بازم هم در برابر اصرار بعدی ها برای اعزام به جبهه راضی میشه.
از خدا و پسرهاش میخواد که کمکش کنه بعد از شهادت پسرها، همیشه لبخند به لب باشه و به دیگران روحیه بده.
و این دعا خیلی زود مستجاب میشه.
بعد از اینکه پسر شهیدشون رو به دل خاک میسپرن، با لبخند از قبر بالا میان و این لبخند تا همین روزها ادامه داره. چهره مادر شهیدان خالقی پور هنوز هم مزین به یه لبخند نورانی و پر از آرامشه.
ایشون الان هم فعالیتهای انقلابی و فرهنگی رو ادامه میدن و پسرهای زیادی دارن و برای همه مادری میکنن و در خونه شون به روی مردم بازه.
بعد از رفتن حاج آقا، فروغ خانم خیلی تنها تر شدن ولی هنوز هم به زندگی و جهاد و صبرشون ادامه میدم تا روزی که با شهداشون توی بهشت سر یک سفره بنشینند.
کتاب خیلی کوتاه و روان و زیباست و قطعا ارزش خوندن یا شنیدن داره.
هرچند جا داشت مفصل تر و با جزئیات بیشتری به زندگی این خانواده پرداخته بشه و خاطرات بیشتری از هر یک از شهیدان شون توی کتاب بیاد. یا درباره روشهای تربیتی مادر و پدر شهید، هرچند اشاراتی شده بود، ولی میشد جزئیات بیشتری رو پرسید و منتقل کرد به مخاطب تا حظ بیشتری از مطالعه این کتاب ببره.
برشهایی از کتاب:
در آلمان که بودیم، خیلی اتفاقی برادرشوهرم را دیدیم. او هم، سفر کاری آمده بود. احمدآقا به چادرم اشاره کرد: -حاجخانوم جلدتون رو عوض نکردین. رویم را کیپتر گرفتم: -من نیومدم جلد عوض کنم، اومدم رنگ پس بدم. چقدر از حرفم خوشش آمد. تا مدتها هرجا مینشست، از حجاب من در آلمان میگفت و تحسینم میکرد. الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود. از روزهای کودکی در زنجان و کنار عزیز تا الان. وصیت کردهام بعد از فوتم چادر را روی تابوتم بکشند. رویش بنویسند: مادرم گفت: «سیاهی چادرم از سرخی خون بچههایم برایم عزیزتر است.»
*
-میگن شما یه پسرت شهید شده. یه پسرت هم منطقهس. -بله. -الان برای چی اومدید اینجا؟ -اومدم سومین پسرم رو بدرقه کنم. -همسرتون کجاست؟ -منطقه. -مرد دیگهای توی خونه هست؟ به امیرحسین اشاره کردم که دوسالش بود. -از این وضعیت ناراحت نیستین؟ -چرا خیلی ناراحتم. کمی مکث کرد: -پس چرا گذاشتید برن؟ -از رفتنشون ناراحت نیستم. از این ناراحتم که چرا فقط سه تا پسر دارم.
این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.