ویرگول
ورودثبت نام
سقا علمدار
سقا علمدار
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

کتاب ساجی

ساجی
خاطرات نسرین باقرزاده
همسر شهید بهمن باقری

ساجی یک کتاب زیبا و داستانیه درباره زندگی پرماجرای نسرین خانم از کودکی تا شهادت همسرشون‌.

نسرین دوره کودکی پر چالشی داشته و پدرش رو در کودکی از دست میده.
مدتها در غم دوری از پدر به سر می‌برند تا اینکه کم‌کم پا به دوره ی نوجوانی می‌ذاره و همزمان با روزهای انقلاب ، نسرین و پسر عموش، آقا بهمن، بزرگ میشن و به هم دل می‌بندن.
با وجود مخالفت‌های اولیه خانواده‌ها ، با هم ازدواج میکنن و زندگی عاشقانه شون رو شروع میکنن.

مدت کوتاهی از زندگی مشترک‌شون گذشته بود که عراق به ایران حمله کرد و مردم شهرهای جنوبی و آبادان و از جمله نسرین خانم و خانواده شون مجبور میشن خونه هاشون رو ترک کنند. خونه و زندگی نو و جهیزیه رو رها میکنن و با غصه و نگرانی عازم شهرهای امن تر میشن
و از همون روزها آقا بهمن وارد میدان جهاد میشه و برای دفاع از شهر و کشورش،‌ رنج‌ دوری از خانواده رو تحمل می‌کنه.

سالهای بعد زندگی این دو نفر با جنگ گره خورده و رنج‌ها و سختی‌هایی که کشیدن برای زندگی در شهر غریب و تنها با بچه‌ی کوچیک.
قلم نویسنده خیلی زیبا و دقیقه و باعث میشه توی هر مرحله از زندگی کاملا شرایط رو تصور کنیم و بفهمیم چه احساسات و مشکلاتی داشتن.
وقتی دست تنها بودن با چندتا بچه کوچیک و دور از شوهر
وقتی به خاطر بمباران ها، عزیزان شون رو از دست میدادن
وقتی بی خبری از همدیگه باعث می‌شد غمی به سختی های زندگی شون اضافه بشه
و نهایتا وقتی با شهادت غریبانه ی آقا بهمن، نسرین بانو موند با بچه‌های شهید و باری که باید به انتهای مسیر میرسوند.

خیلی دوست داشتم که نویسنده به زندگی نسرین بانو و فرزندانش بعد از شهادت پدر خانواده هم می‌پرداخت. گویا مصاحبه هایی هم انجام دادن و ممکنه در آینده جلد دوم این کتاب هم منتشر بشه.

یکی از وجه تمایز های این کتاب با بقیه کتابهای همسران شهدا اینه که اینجا همسر شهید یک آدم معمولیه با ایمان معمولی و با چالش ها و بحرانهایی که گاهی واقعا از دستشون بر نمیاد و صبرش لبریز میشه و از زندگی ناامید میشه. صادقانه حس و حال درونی‌ش رو توی بحرانهای زندگی با ما به اشتراک می‌ذاره و از قضاوت های مخاطب نمیترسه.
این باعث شده کتاب برای مخاطب عام هم قابل فهم و باور پذیر باشه.



برشی از کتاب ساجی:

از همان روزی که از مراسم سوم شهدای سینما رکس برگشتم احساس دیگری پیدا کردم. حس می‌کردم بزرگ‌تر شده‌ام. چشمم به دنیای دیگری باز شده بود. از همان روز با دنیای کودکی خداحافظی کردم. منی که تا دیروز حتی روسری سر نمی‌کردم از مادر خواستم برایم چادرمشکی بدوزد. به امام علاقه‌مند شدم.

از خاله‌صدیقه می‌خواستم برایم اعلامیه‌های امام را بیاورد. گاهی با او به میتینگ‌هایشان در آبادان می‌رفتم.

بهمن هم انقلابی شده بود. وقتی به خانهٔ ما می‌آمد "یاالله ... یاالله ..." می‌گفت؛ یعنی حواسمان باشد و چادر بپوشیم. به تهران و قم می‌رفت و اعلامیه می‌آورد.


*


فریاد می‌زدم: "لعنت به این جنگ! لعنت به صدام! من زندگی‌مو می‌خوام. من آرامش می‌خوام. من نمی‌خوام از شوهرم دور باشم. من می‌خوام سایهٔ پدر بالای سر بچه‌هام باشه."
بهمن جلو آمد. دست‌هایم را گرفت و بوسید. گفت: "نسرین جان، خرمشهر هم بچهٔ ماست؛ دخترمون ... خواهرمون ... نمی‌تونیم ولش کنیم."
دست‌هایم خیس اشک شده بود. بهمن دست‌هایم را گذاشت روی فرش و پیشانی‌اش را گذاشت روی دست‌هایم.

کتاب ساجی، صفحه ۲۲۵


نسخه صوتی و الکترونیکی این کتاب رو میتونید از فراکتاب تهیه کنید.

این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.

چالش مرور نویسی فراکتابفراکتابمادران شریفهمسر شهیدکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید