ویرگول
ورودثبت نام
سقا علمدار
سقا علمدار
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

کتاب شنبه آرام


یکی از پر رمز و راز ترین شهدا هم از نظر اهمیت و نوع فعالیت‌هاشون و هم از نظر نوع شهادت، به نظرم دانشمند شهید محسن فخری زاده هستند.

هنوز هم بعد از سه سال که از شهادت ایشون می‌گذره، نه خیلی از شخصیت و فعالیت‌هاشون رمزگشایی شده و نه عملیات عجیب ترور موشکافی شده. حداقل من خبری ندارم.

کتاب شنبه آرام از زاویه دید همسر شهید، این بزرگ‌مرد رو به تصویر می‌کشه و طبیعتاً ما اونقدری از فعالیت‌های شهید مطلع میشیم که اولا از نظر مسائل امنیتی مجازه و ثانیا همسر شهید ازش مطلع بودن.
که البته همین مقدار هم آدم رو شگفت زده می‌کنه از حجم فعالیت‌ها و دغدغه‌های بزرگ شهید.

ماجرای کتاب از یکی دو روز منتهی به شهادت شروع میشه و ما همراه با همسر شهید، نگرانی هاشون در شب قبل از شهادت رو حس می‌کنیم و حرفهای عجیب شهید رو توی اون شب می‌شنویم. مرگ آگاهی و خبر داشتن از زمان شهادت هم یکی دیگه از رازهای این شهیده…

و میرسیم به روز واقعه و همراه همسر شهید سوار ماشین میشیم و اون عملیات ترور عجیب رو می بینیم و ماشین‌های حفاظتی که کاری از دستشون بر نمیاد و دکتر فخری زاده مورد اصابت چندین گلوله مستقیم قرار میگیرن و با وجود تلاشهای پزشک‌ها، به شهادت میرسن.

از اینجا همراه با فرشته بانو هم عزاداری می‌کنیم و هم سرکی به خاطرات گذشته می‌کشیم. از دوران کودکی و نوجوانی و ماجرای آشنایی و ازدواجشون تا سالهای زندگی مشترک و سختی‌های زندگی در شدیدترین شرایط امنیتی و حفاظتی.

همراهی و صبوری شون در روزهای دوری از آقا محسن که به خاطر تحصیل نصف هفته میرفتن اصفهان رو می‌بینیم.
وقتی پول کم میارن برای بلیت اتوبوس و خرید کتابهای درسی، باز فداکاری فرشته خانمه که پشتیبان ایشون میشه و به قول خود دکتر، بیشتر از نصف ثوابهاشون مال همسرشونه به خاطر همین همراهی‌ها.

خیلی دوست داشتم که مفصل تر و همه جانبه تر با شخصیت و فعالیت‌های شهید آشنا میشدم ولی فعلا در همین حد هم خیلی برام جذاب و جدید بود. جاداشت نویسنده تحقیقات مفصل‌تری از افراد مختلف انجام میدادن تا بتونیم بیشتر این شهید والامقام رو بشناسیم.

برشی از کتاب:

محسن برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد به دانشگاه اصفهان رفت. حدود سه سال بین اصفهان و تهران تردد می‌کرد. هزینه رفت‌وآمدش با اتوبوس خیلی زیاد شده بود و ما هم در آن زمان دست و بالمان تنگ بود. آن‌قدر مناعت طبع داشت که راضی نبود به پدرش رو بزنند و کمک مالی بخواهد. یک شب که از محل کار خسته آمده بود خانه، دیدم خیلی گرفته است و مدام به فکر فرو می‌رود. هر طور بود، از زیر زبانش کشیدم که چه اتفاقی افتاده است. اول من‌ومن کرد و بعد گفت: «خانوم! من برای رفت‌وآمد دیگه هیچ پولی ندارم.» فکرم حسابی درگیر شد. دلم نمی‌خواست به هیچ قیمتی از ادامه تحصیلش باز بماند. گفتم: «من پول کرایه‌ات رو جور می‌کنم. » آماده شده بود که بخوابد. با این حرفم از در اتاق برگشت و با اشاره‌ی سرش پرسید: «از کجا؟» نگاهم را دوختم به انگشتری که در دست چپم انداخته بودم.
-حلقه‌ی ازدواجم رو می‌فروشم.
-ولی اون یادگار ازدواجمونه، من راضی نیستم این کار رو بکنی.
آن‌قدر برایش دلیل آوردم تا بالاخره راضی شد؛ ولی قول داد به‌محض این‌که پول دستش بیاید، جبران کند. دوست نداشتم در زندگی آدم بیکاری باشم؛ وقتی هم دختر خانه بودم، از روی دست مادرم خیاطی یاد می‌گرفتم و برای خانم‌های همسایه لباس می‌دوختم. مدتی هم رفتم کلاس گل‌دوزی و قلاب‌بافی و حسابی سرگرم شدم. مادرم بیشتر مواقع گل‌دوزی خیاطی‌هایش را به من می‌داد. دستم حسابی راه افتاده بود. بعد از ازدواج هم کارهای هنری را کنار نگذاشتم. خیاطی یا گل‌دوزی که می‌کردم، مادرم آن‌ها را می‌فروخت و با پولشان برایم سیسمونی می‌خرید. یادم است حتی قبل‌ از این‌ که بچه‌ها مدرسه بروند، خودم برایشان کت و کلاه می‌بافتم و روزهای سرد زمستان تنشان می‌کردم.

مدتی بعد در شهرک شهید محلاتی، سپاه خانه‌ای به ما داد که اقساط آن را ماهیانه از حقوق محسن کم می‌کردند. بعضی از ماه‌ها حقوقش صفر می‌شد و دیگر هیچ پولی نداشتیم. مجبور بود اضافه کار زیاد بماند تا بلکه بتواند برخی از مشکلات مالی‌مان را حل کند. گاهی هم با ژیان سفید رنگی که داشت، شب‌ها مسافرکشی می‌کرد تا درآمد بیشتری داشته باشیم. اکثر شب‌ها حدود ساعت دوازده به خانه می‌آمد و من از همان در ورودی می‌دیدم که از زور خستگی، پلک‌هایش مدام روی‌ هم می‌افتد و سفیدی چشم‌هایش به خون نشسته. سعی می‌کردم در کنار او، من هم با قلاب‌بافی و گل‌دوزی کمک‌خرج خانه بشوم. وقتی می‌دید در کنار خانه‌داری، مشغول کارهای دیگر هستم، می‌گفت: «خانوم! من شرمنده‌ی محبت تو هستم.» با لبخند نگاهش می‌کردم: «شرمندگی نداره. من و تو باید با هم زندگی رو بسازیم.»
-آخه تو علاوه‌ بر زحمت بچه‌ها و خونه، اضافه بر سازمان کار می‌کنی.
- تو هم ساعت دوازده برمی‌گردی.
-من مرد خونه‌ام.
- منم زن خونه‌ام و باید کمک‌کار تو باشم.

می‌دانست در این بحث راه به‌جایی نمی‌برد و من از کمک کردن به او کوتاه نمی‌آیم. همیشه دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد و از عمق قلبش لبخند می‌زد.

با تمام این اوصاف و مضیقه‌های مالی، خدا شاهد است که یک‌ بار هم نشد خسته شوم و بگویم دیگر بس است و از او بخواهم این رشته‌ی درسی و کارکردن را رها کند تا ما هم مثل باقی مردم راحت زندگی کنیم. می‌دانستم محسن با اعتقاد در این راه قدم گذاشته و با عشق و علاقه کار می‌کند و من با تمام وجودم باید مشوق و محرکش باشم. علاقه محسن به درس، تحصیل و پروژه‌های تحقیقاتی کم‌نظیر بود، حداقل من مثل او ندیده بودم. از همه لذات و تعلقات دنیوی‌اش می‌گذشت تا درس و بحث را سر و سامان بدهد. هر بار که می‌دیدم مشکل مالی مانع ادامه مسیرش شد، با او حرف می‌زدم و با کمک هم مشکل را حل می‌کردیم.
یک‌بار که دیگر توان خرید کتاب‌های درسی‌اش را هم نداشت، گفتم: «محسن جان! نگران خرید کتابات نباش. من طلاهام رو می‌فروشم، تو هم برو کتابایی که لازم داری رو بخر.» نگاهی از سر ناراحتی کرد: «خانوم جان! اینکه نمی‌شه تو مدام انگشتر ازدواج و طلاهات رو برای من بفروشی که من راحت‌تر درس بخونم. » سعی کردم قانعش کنم: «اتفاقاً من بهترین کار رو انجام می‌دم. اینم خودش نوعی جهاده.» بغض صدایش را لرزاند.
-این محبتای تو رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم…

صفحات ۱۸۲ و ۱۸۳ کتاب شنبه آرام

نسخه الکترونیکی این کتاب رو می‌تونید از فراکتاب تهیه کنید.
این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.



چالش مرور نویسی فراکتابفراکتابمادران شریفهمسر شهید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید