کتاب عشق هرگز نمیمیرد
خاطرات همسر جانباز شهید سردار میرزامحمد سلگی
کتاب خیلی لطیف و زیبایی بود. ماجرای این عشق ناب را قبلا از زبان میرزا محمد سلگی در کتاب «آب هرگز نمیمیرد » خوانده بودم و حالا همان ماجرا از زاویه دید همسر در این کتاب روایت شده.
هم ماجرای شروع عشقشان جذاب بود،
هم تداومش در سالهای سخت جنگ و تنهایی و بچهداری و اعزام به آلمان برای مداوا،
و هم اواخرش در آخرین روزهای حیات میرزا و شهادتش.
مدیریت و گذارندن چالشهای مادری برای هفت فرزند با حداقل امکانات، برایم درسآموز و انگیزه بخش بود.
پروین خانم مصیبتها و بلاهای زیادی را با صبوری و عشق تحمل کرد و اصلا این حجم از مصیبت و بعد روحیهی خوب ایشان شگفت انگیز است.
نمیدانم چه حکمتی هست که خداوند از بعضی افراد امتحان های متعدد و سختی میگیرد و چه اجر و پاداشی قرار است در ازای این همه مصیبت به آنها بدهد.
پروین خانم یکی از همانهاست. در سالهای دفاع مقدس، پدر و برادرش شهید میشوند و شوهرش جانباز، میرزا محمد پاهایش را تقدیم اسلام میکند و سالها با دو پای مصنوعی از زیر زانو زندگی میکند.
مدتی بعد و در دوران جوانی طی یک حادثه پسر اولشان مرحوم میشود
و بعد هم میرزا محمد، شوهر محبوب پروین خانم به خاطر عوارض شیمیایی به شهادت میرسند.
همهی اینها و خیلی سختیهای دیگری که در کتاب آمده و نیامده، از پروین خانم شخصیتی صبور و با عظمت میسازد که زندگانیاش را خواندنی و درس آموز میکند.
نیمهی ابتدای کتاب را چاپی خواندم و نیمهی دوم را صوتی شنیدم. البته عکسها و پاروقیهای جالبی در نسخه چاپی هست که در صوتی نیست. در واقع بخش قابل توجهی از کتاب به عکسها اختصاص دارد و با یک آلبوم خانوادگی پر و پیمان مواجه هستیم.
خواندن یا شنیدن این کتاب برای همهی دوستداران کتاب معروف «آب هرگز نمیمیرد»، خاطرات میرزا محمد سلگی، جذاب خواهد بود. و برای همه کسانی که به سرگذشت همسران شهدا علاقه دارند.
دو قسمت مبهم در کتاب وجود دارد:
یک بخش مربوط به فوت فرزند اولشان مصطفی که در کتاب مطرح نشده و کاملا طبیعی ست که خانواده شهید به خاطر حفظ حریم خصوصی شأن نخواهند همه جزییات مطرح شود.
یک بخش هم شهادت میرزاست و اینکه چطور حالشان وخیم شد و علت بستری شدن و شهادت چه بود. خوب بود این بخش با جزئیات بیشتری نوشته میشد تا مخاطب دچار ابهام نشود.
برشی. کتاب عشق هرگز نمیرد:
میرزا هجده روز در بیمارستان ماند و به خانه آمد. زخم دستش بسته شده، اما جای ماهیچهای که ترکش برده بود خالی مانده، شبیه حفرهای شده بود. با آمدن میرزا، مهمان به خانهمان سرازیر شد. از روستا و سپاه و همدان هر روز عیادتکننده داشتیم. بیشتریها برای شام و نهار میماندند. غذای سادهای میپختم و از آنها پذیرایی میکردم. داگل هم کمکم میآمد. خدا را شکر میکردم که هنوز بارم سنگین نشده و تر و فرزم.
حال میرزا که رو به بهبودی میرفت، دلشورههایم شروع میشد. هر آن میگفتم که الان است ساکش را بردارد و برود، خداخدا میکردم بیشتر بماند؛ اما جنگ بود. همهٔ مردان فامیل، از برادرهایم تا عموزادهها و پسرخالهها، جبهه بودند و میرزا هم باید میرفت. دلم میخواست پیشش باشم. اگر میگذاشتند، من هم میرفتم جبهه. همانطور که ساکش را میچیدم، با بغض گفتم: «خواَ والله! شما مَردیا سی خوتو ثواب جمع مِکنید و بهشتِ سی خوتو تضمین مِکنید، اما ایی ما زَنیا چی؟»
میرزا مثل همیشه جواب در آستین داشت و گفت که همین سؤالت را زنان مجاهدین صدر اسلام از حضرت امیر پرسیدند. آنها هم در اعتراض به حضرت گفته بودند که پاداش این صبر در مقام دوری از همسرانمان چیست. حضرت فرموده بودند که وظیفهٔ شما تحمل صبر و امانتداری در نبود همسرانتان است و مزد شما نزد خداوند دقیقاً مساوی با مجاهدین در راه خداست. گفتم: «باشه، اصلاً مزد نماحام. فقط شما بالا سرُم باش. نماحام...که...» حتی نمیتوانستم کلمهٔ شهادت را بر زبان آورم. لبم را گزیدم و زیپ ساکش را بستم، به این امید که کمی دیرتر به کار میرزا بیاید.
نسخه صوتی این کتاب را میتوانید از فراکتاب تهیه کنید.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.