ویرگول
ورودثبت نام
سقا علمدار
سقا علمدار
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

کتاب مرضیه

کتاب مرضیه
حکایت یک اسم؛ روایت یک زندگی
خاطرات مادر شهید مدافع حرم

این کتاب به خاطرات مرضیه خانم از دوران کودکی تا الان که مادر شهید هستند، می‌پردازه و قلم و سیر داستانی جالبی داره.

پدر مرضیه خانم نظامی بودن و تاکید خاصی روی نظم و انضباط داشتن و البته خیلی هم دست به خیر و اهل کمک به دیگران بودن.
توی دوران نوجوانی مرضیه، پدر و مادر از هم جدا میشن
و مرضیه با غم دوری از مادر دست و پنجه نرم می‌کنه
و البته همسر دوم پدر هم خانم خیلی مهربانی بودن و تا حدی جای مادر رو برای مرضیه پر کردن.

بعد ازدواج، مدتی با خانواده ی شوهر زندگی کردن و با یه بچه کوچیک توی اتاقی از منزل پدر شوهر ساکن بودن. این مدل زندگی سختی های خاصی خودش رو داره ولی جالبه که مرضیه خانم توی همین دوران هم باز به دنبال استفاده از فرصت ها و دیدن نقاط قوت هستن و زندگی رو برای خودشون و دیگران تلخ نمیکنن.
کم کم تصمیم میگیرن در کنار تربیت فرزند، معلم هم بشن و الحق معلم خوبی هم میشن. فعالیت های تربیتی زیادی انجام میدن و علاوه بر بچه های خودشون، برای شاگردانشون هم مادری میکنن.
مدتی بعد با دانشجوها سر و کار پیدا میکنن و مثل یه مادر دلسوز و مهربان همه سعیشون رو برای کمک به دانشجوها و رفع مشکلات شون و وساطت ازدواج و … میکنن.
با کمک همکاران و اقوام جهیزیه جور میکردن و از اعتبارشان برای کمک دیگران استفاده میکردن مثل پدر.

توی این مشغله های اجتماعی، حواسشون به خونه و خانواده هم بوده و حتی کارهای هنری هم انجام میدادن! لباسهای عید بچه ها رو خودشون میدوختن و میبافتن.

بعد از مدتی که بچه ها وارد دوران نوجوانی میشن، با مشورت پسرشون تصمیم میگیرن کار رو کنار بذارن و بیشتر توی خونه باشن و برای فرزندان شون وقت بذارن.
این هم تصمیم جالب و به موقعی بوده که با مشورت پسرشون که بعدا شهید شد، گرفتن.

بعد از شهادت پسرشون همچنان فعالیت های اجتماعی شون رو ادامه دادن، ولی اینبار تلاش کردن مشکلات خانواده‌های شهدای مدافع حرم رو رفع کنن. براشون برنامه تفریحی بذارن و دلشون رو شاد کنن و به کن و کاستی های زندگی شون رسیدگی کنند.
جهاد برای مرضیه خانم هیچوقت تموم نمیشه، فقط شکلش تغییر می‌کنه و ادامه داره.

برشی از کتاب مرضیه:

بعضی هفته‌ها که جمعه هم باید به دانشگاه سر می‌زدم، اول بساط تفریح بچه‌ها را می‌چیدم تا در خانه نمانند و غربت روز تعطیل و خانه‌ی بدون مادر به چشمشان نیاید. زمان‌هایی که می‌دانستم حاج آقا و بچه‌ها در خانه‌اند، خودم را می‌رساندم. همه‌ی اهل خانه را به بهانه‌ی میوه و عصرانه‌ای دور هم جمع می‌کردم و ساعت‌هایی را به خوش‌و‌بش می‌گذراندیم تا شاید لحظه‌های نبودنم در خاطرشان کم‌رنگ شود. همه‌ی تلاشم را می‌کردم؛ ولی حتما زمان‌هایی بوده که دوست داشتند پیششان باشم و نبودم.

با کار و گرفتاری‌هایم کنار آمده‌ بودند؛ اما گاهی که دلشان از نبودن‌هایم پر بود، صدایشان به اعتراض بلند می‌شد و می‌گفتند: «ما اصلا شما رو نمی‌بینیم. بیشتر از اینکه مادر ما باشید، انگار مادر بقیه‌اید.»
هم دوست داشتند بیشتر کنارشان باشم، هم نگران حال خودم بودند که این بدوبدوها از پادرم نیاورد. برای همین با همه‌ی تشویق‌ها و حمایت‌های حاج آقا، بچه‌ها نگذاشتند بعد از لیسانس درسم را ادامه دهم. می‌گفتند: «کارهات به انداز‌ه‌ی کافی خسته‌ت می‌کنه. اگه وقت اضافه آوردی، صرف استراحت کن.»

گلایه‌های بچه‌ها ذهنم را درگیر کرده بود. از هر کسی در دنیا برایم مهم‌تر بودند. دوست نداشتم ناراحتی و نارضایتی‌شان را ببینم. یکی از روزهای سال ۱۳۸۵، در خلوتی مادر و پسری دغدغه‌ام را با محمود در میان گذاشتم. گفتم: «خودت می‌دونی معاونت دانشگاه برام بهونه‌ست. بیشتر دنبال اینم کار بچه‌های مردم رو راه بندازم. تا حالا مشکل خیلی‌هاشون رو به کمک همکارها حل کردیم. همیشه به خاطر این فرصتی که خدا بهم داده، زبونم به شکر چرخیده؛ ولی الان دیگه صدای بچه‌های خودم دراومده. اصلا نمی‌دونم کار درست کدومه. دانشگاه و دانشجوهاش رو به اَمون خدا رها کنم یا از خواهربرادرهات بخوام همچنان باهام مدارا کنن؟»

همیشه بین من و محمود هم‌فکری وجود داشت. از همان سال‌ها برای خیلی از کارها از او مشورت می‌گرفتم. جوان بود و چهره‌اش هنوز از خامی نوجوانی بهره‌ای داشت؛ اما نظرهایش پخته بود. شمرده شمرده نظرش را گفت: « ببینید مامان، به‌نظر من روز قیامت اول از بچه‌های خودتون می‌پرسن. شاید هم بگن چرا برای دختر مردم مادری نکردی؛ ولی حتما اول می‌پرسن چرا برای دختر و پسر خودت کم گذاشتی؟ حالا که بچه‌هاتون به زبون آوردن بهتون نیاز دارن و می‌خوان بیشتر پیششون باشید، پس بمونید کنارشون. بالاخره شما که برید، یکی دیگه می‌آد بارهای روی زمین مونده‌ی دانشگاه رو برمی‌داره؛ ولی جای خالی شما رو هیچ کس دیگه‌ای برای بچه‌هاتون پر نمی‌کنه.»
حرف‌های محمود حجت را برایم تمام کرد. همان سال درخواست بازنشستگی دادم. کوله بارم را از مدرسه و دانشگاه بستم و بعد از ۲۷ سال خدمت برگشتم خانه.

📚 کتاب مرضیه، صفحه‌ی ۱۷۹ تا ۱۸۱

این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.


مادر شهیدکتاب مرضیهچالش مرور نویسی فراکتابفراکتابمادران شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید