سقا علمدار
سقا علمدار
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

کتاب کاش برگردی

کتاب کاش برگردی
روایت زندگی مادر شهید مدافع حرم، زکریا شیری

خیلی زیبا و مادرانه ست این کتاب.
روایت زندگی یک مادر مهربون و پرتلاش که بر حسب معیارهای ظاهری سواد هم نداشتن، ولی خیلی معرفت داشتن و فرزندشون رو خیلی خوب تربیت کردن.

حساسیتی که روی تربیت بچه ها و مال حلال داشتن، باعث شد بچه‌ها هم یاد بگیرن نه تنها از مال دیگران و بیت المال استفاده نکنن، بلکه اهل بخشش و کمک به دیگران و ایثار در راه خدا باشن.

خاطرات این کتاب رو از زاویه دید مادر شهید می بینیم و مراحل رشد پسرشون و شیطنت‌ها و خاطرات بامزه دوران کودکی و نوجوانی شون رو مرور میکنیم و خیلی زود به ازدواج آقا زکریا میرسیم.

مدتی بعد بچه دار میشن و دخترشون فاطمه،‌ عزیز دردونه ی باباش میشه و هیچکدوم طاقت دوری همدیگه رو ندارن.
همین روزها آقا زکریا اعزام میشن به سوریه و بی تابی‌های دختر سه ساله شون در دوری از پدر، دل آدم رو به درد میاره.
و شهادت پدر و دختر یتیم سه ساله و پیکری که مفقود شد و سالها بعد برگشت …
این وسط هم مادر شهید باز غم همه اعضای خانواده رو به دوش می‌کشن و سعی میکنم سنگ صبور فاطمه ی سه ساله باشن و مرهمی بر غم و غصه های دل کوچیکش بذارن.

حرف و حدیث های مردم، خیلی دردناک و ناراحت کننده ست وقتی توی اتوبوس درباره‌ی شهدای مدافع حرم میگن حتما پول خیلی زیادی به خانواده هاشون میدن که راضی میشن بچه هاشون رو بفرستن سوریه …

با وجود همه تلخی های زندگی این خانواده بعد از شهید، یک اتفاق خوب و مبارک به اصرار مادر شهید رقم میخوره که نقطه عطف این زندگیه
و پایان کتاب و وجه تسمیه‌ش هم خیلی زیباست.
خودتون بخونید تا متوجه بشید چرا اسم کتاب رو گذاشتن « کاش برگردی…»

خیلی خوب میشد اگر توی این کتاب یا کتاب دیگه ای قدری هم با همسر شهید گفتگو میکردن مخصوصا درباره دوران سخت بعد از شهادت همسر. هم درباره اینکه چطور دختر شهید با این غصه‌ی بزرگ کنار اومد، هم درباره اینکه خودشون چطور دوباره به زندگی برگشتن و تونستن سالهای بی خبری و تنهایی رو بگذرونن.
درسته که زاویه دید کتاب از زبان مادر شهیده، ولی این مطالب تکمیلی میتونست توی پیوست بیاد و مخاطب رو با دوران بعد از شهادت همسر هم آشنا کنه.



برشی از کتاب کاش برگردی:

یک هلی‌کوپتر در آسمان بود که ارتفاعش را خیلی کم کرده بود. رزمند‌ها با همان تفنگی که دستشان بود، یکی‌یکی از آن پایین می‌پریدند. نزدیک‌تر که رفتم، دیدم رزمنده‌ها حلقه زده‌اند و زکریا وسط آن‌ها ایستاده است. می‌خواستم به وسط حلقه بروم و زکریا را به آغوش بکشم، که آتشی از زیر پای زکریا به آسمان بلند شد. دیگر هیچ چیز مشخص نبود. در همان حالت نشسته بودم و دست‌هایم را روی سرم گذاشته بودم و بلندبلند می‌گفتم: «یاحسین!»
آتش که فرونشست، هر طرف را که نگاه می‌کردی، شهید افتاده بود. پابرهنه راه افتادم. نگاهم را به چهارطرف انداختم. چند قدم این‌طرف، چند قدم آن‌طرف؛ ولی بین آن‌همه شهید نتوانستم زکریا را پیدا کنم. در همان لحظه یک رزمنده‌ی درجه‌دار به سمت من آمد. روی دوشش بی‌سیم گذاشته بود. از من پرسید که دنبال چه میگردم. جواب دادم پسرم زکریا الان اینجا بود. بین همین رزمنده‌ها؛ ولی هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم!
آن درجه‌دار سرش را پایین انداخت و گفت: «مادر جان صبور باش! پسر شما مفقود شده.» همان‌جا با ناامیدی به زمین نشستم. خاک‌ها را روی سرم می‌ریختم و بلندبلند می‌گفتم: «یا حضرت زینب! یا امام حسین!»


نسخه صوتی و الکترونیکی کتاب کاش برگردی رو میتونید از فراکتاب تهیه کنید.


این پست رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.


مادر شهیدفراکتابچالش مرور نویسی فراکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید