باز یک روز دیگه محمد به من زنگ زد ساعت 5 بعدظهر محمد : الو ، الو عرفان ، عرفان پاشو پاشو باید بریم باشگاه من : تازه از خواب پاشدم بزار ابی به دست و روم بزنم محمد : باشه ، باشه پس ببین سریعتر اماده شو فقط باید بریم خدافظ من: باشه خدافظ نگاهی به اسمون انداختم خورشید اسمون رو روشن و نورانی کرده بود کاشکی زندگی منو هم نورانی می کرد بلند شدم رفتم ابی زدم به دست و صورتم و اماده شدم و رفتم تو حیاط کفشامو داشتم می پوشیدم که در خونه رو زدم من : کیه ، کیه درو شکوندی حاجی! محمد : بابا عرفان منو سرکار نزار بجنب داره دیر میشه من رفتم در رو باز کردم و با محمد رفتیم سمت باشگاه وارد باشگاه که شدی، اقای داوودی که مربی والیبالمون بود اومد نزدیک و گفت : بچه ها چرا انقددر دیر کردید خدای من مگر اینجا خونه خالتونه بیاید لباس عوض کنید برید سریعتر همه رفتیم تو ززمین و مشغول بازی شدیم وقتی بازی تموم شد اقای داوودی صدام کرد رفتم نزدیکش و گفتم بله اقا گفت : پسرم بازیت از قبل هم ضعیف تر شده تو یک زمانی اسطوره بودی بقیه ازت یاد می گرفتن الان چی شد ها ؟ چرا خودت رو غرق در مشکلات کردی؟ چرا چرا به غیر از محمد دیگه با بقیه سرد شدی دلیلی داره عرفان ؟ من : نه مربی فقط یکم خسته ام میشه برم؟ مربی : باشه برو قصد داشتم کمکت کنم برو پسر خدافظ من : خدانگه دار مربی و منو محمد راه افتاریم سمت خونه محمد : خیلی خب عرفان حالا وقتشه بریم سراغ بهشتمون من : اره دفعه پیش نتونستی منو ببری حالا می تونی محمد : اره تو فقط وایسا و ببین و بدو بدو کردیم رفتیم خونه هدستو گذاشتم رو گوشم نوبایلم رو روشن کردم و رفتم سراغ بازی محبوبم یعنی کالاف دیوتی محمد از طرق دیسکورد باهام به صورت صوتی صحبت کرد و گفت : عرفان ، عرفان میگم صدام میاد ؟ من : اره محمد صدات میاد محمد جان عزیز این دیسکورد لعنتیت رو درست کن تا دیگه خراب نشه محمد : شک نکن بزن بریم داشتیم اسلحه جمع می کردیم و همو با تفنگ میزدیم منو محمد تو یک گروه بودیم اسم من تو بازیه شیر شاه بود لسن محمد تو بازی سلطان بود و بردیم که صدای در اومد من : محمد ببخشید من بباید برم مامانم صدام میزنه واسه شام خدافظی کردیم رفتم تو اشپزخانه نشستم مامان : بابات امشب با عموته کار دارن نمیارن خونه غذات و بخور برو بخواب من : باشه غذامو خوردم و رفتم تو اتاق ساعت ۱۱ بود و خواستن بخوابم که خوابم نبرد رفتم تو نت یک چرخی بزنم که یکدفعه یک هدست vr سفید رنگ دیدم که اسمش ورگیب بود و همون لحظه محمد زنگ زد و گفت :الو ، الو عرفان من : محمد داد نزن چیه کاری داری نصف شبی زنگ زدی؟ محمد :مثل همیشه خیلی سردی داداش حالا ولش ببین عکس هدست رو دبدی؟ من : پس تو هم داری می بینیش اره؟ محمد : اره یادته خیلی وقت پیش بهت گفتم که ددارن رو متاورسی به اسم کلوردبر کار می کنن ؟ من : اره ولی این چه ربطی به این هدست داره؟ محمد : خب ناقلا ببین از طریق این ما می تونیم وارد دنیاش بشیم دیگه ! من : خب بگو ببینم این هدسته چجوری کار می کنه؟ محمد : کاری نداره که میذاریش رو سرت دراز میکشی رو تخت ودکمه استارتش رو میزنیی و وارد میشه دیگه همیگ الان توضیحاتش رو توندم ددوماه پیش نسخه ازمایشیش یا همون بتاش حدود ۲۰۰ نفر ثبت نام کرده بودن همه هم راضی بودن میای بخریمش ؟ من : خب بزار فکرام نی کنم خدافظ یک هفته بعد اماده شدم واسخ خریدنش و خریدمش
ادامه درپارت بعدی