۱۰دی۱۴۰۱
ساعت ۵ و ۵۰دقیقه بامداد
مشوشگونه از خواب پریدم در حالی که زیرپلک هایم و اندکی از زلف های چپکیام که هنگام خوابیدن بر بالشت نهاده بودم غرق اشک شده بودند. این بختک که بعد از نیمه شب تا فلق دامن گیر من شده بود مرا در بهت و تعمل فرو برد.
این کابوس، تلفیقی بود از اینکه آنچه نباید بشود، در کسری ازثانیه،میشود و تنها یک بار و در یک لحظه از دست دادن محبوبت را درست مقابل چشمانت میبنی و فقط میتوانی ضجه بزنی وهمچون باران اشکبریزیو اشک بریزی؛ وقتی ازخواب بیداری میشوی باوجود حالت ناآرام آن لحظات، همچنان مسروری ازاینکه این بختک شبانه یه کابوسبوده وحقیقت ندارد و عزیزت همچنان زنده میزیستد و نفس میکشد.
در آن لحظات میلی باطنی ات تو را وا میدارد که بیدرنگ بروی و تجدید دیدار کنی لاجرم که هنوز سپیده ی صبح دمیده نشده و تودر انتظاری که به سرعت هرچه تمامتر این آفتاب زراندود بر کرانه فلک به طلوع بنشیند و تو بری و و به وصال شیرین برسی.
در همین لابه لا ذکر ملکوتی اذان سکوتمطلق و نیمه تاریک اتاق را در هممیشکند.
نویسنده : مه سا(:
Moonlike