سلام، میخوام داستان بخشی از زندگیم رو تعریف کنم، بخشی که نقطه عطفی بر زندگی و تفکرات من بود، داستانی که دوست دارم تمام کسانی که در همچین دوره ای هستند مطالعه کنند و اگر هم گذروندید، این رو برای کسانی بفرستید که قرار روزی مانند من با همچین مشکلاتی روبه رو بشند. نمیخوام بگم که در کجای ایران زندگی می کنم و قصد ندارم که اسم شهر و دانشگاهی رو ببرم، چون دوست ندارم چیزی رو در ذهنتون تخریب کنم و مبادا دانشگاه محبوب خودتون و یا حتی شهرتون رو ناخواسته تخریب کنم، پس تصمیم گرفتم که از شهر های خیالی دنیای ویچر استفاده کنم :)، رمان فانتزی که واقعا زیباست و پیشنهاد می کنم برای یکبار هم که شده مطالعش کنید. خوب، برسیم به داستان....
همه چیز از کلاس 12 ام شروع شد، من در دبیرستانی در شهر آیدیرن ( Aedirn ) در رشته ریاضی و فیزیک تحصیل می کردم، سال آخر بود و از همون ابتدا می دونستیم که امسال سال کنکور هست، کنکوری که هر سال برگزار میشه و کلی دانش آموز برای ورود به دانشگاه های مختلف سراسر کشور و رقم زدن آینده خودشون شرکت می کنند. اساتید مانند هر سال درس میدادن و خبری از برنامه هایی برای کنکور این چیز ها نبود، مدرسه دولتی بود و خوب، خودتون به خوبی من خبر دارید که مدارس دولتی کلی تفاوت دارند با مدراس غیر دولتی. من خودم به شخصه اصلا علاقه ای به خوندن و تلاش برای کنکور نداشتم، و میدیدم که کسانی برای همین کنکور و رسیدن به رشته و دانشگاه مناسب میلیون ها خرج می کنند، کتاب میخرند و در آموزشگاه ها شرکت می کنن، من حاضر بودم که در هیچ جا قبول نشم اما زره ای هم پول به این آموزشگاه ها که ذره ای به فکر دانش آموزش نیستن ندم.
توی درس خوندن اصلا خوب نیستم :)، در واقع زیاد خوشم نمیاد و چندان باهوش هم نیستم :). با این حال به هر شکلی که بود امتحانات نهایی رو رد کردم و در کل با موفقیت دیپلم رو گرفتم. ثبت نام های کنکور شروع شده بود و منم مثل بقیه ثبت نام کردم، در واقع من اصلا هیچی نخونده بودم، هر چند قبلش چند تا تلاش داشتم و تعدادی کتاب خریدم که خیلی زود فهمیدم اصن من مال خوندن کنکور نیستم. برنامم این بود که توی کنکور شرکت کنم، هر چی بلدم جواب بدم و در نهایت ببینم چه جایی قبول میشم. و اینجا دقیقا آغاز یک اشتباه بزرگ بود، من سهمیه 5 درصدی ایثارگری داشتم و همین باعث کلی اتفاقات شد، اتفاقاتی که همیشه با خودم گفتم که ای کاش هرگز این 5 درصد رو نداشتم، نکته طنز اینه که خیلی ها آرزون دارن که این 5 درصد رو داشته باشن...
توی دبیرستان تقریبا هیچ توضیحی برای ما ندادن و هیچ تلاشی هم نشد که اصلا علایق خودمون رو پیدا کنیم، توی خارج دبیرستان هاشون به شکلی هست که تلاش می کنن بفهمن استعداد دانش آموزش توی چی هست و توی همون مسیر هدایتش کنن. ولی خوب، اینجا ایرانه و کشور جوانان تباه شدست... اینطور شد که ما تنها جملات شما باید درس بخونید تا فلان بلا بلا بلا رو شنیدیم و دیپلم گرفتیم و بعد هم کنکور دادیم....
شب کنکور قبل از اینکه بخوابم کاملا ریلکس بودم، چون واقعا هم برام مهم نبود، اما موقع خواب یکدفعه استرس شدیدی در من ایجاد شد و اون لحظه بود که گفتم من چیکار کردم؟ چرا نخوندم؟ الان چی میشه؟ و و و، اما همش برای یک لحظه بود و من به خواب فرو رفتم...
روز کنکور رسید، بلند شدم صبحونه ای خوردمو رفتم، چند تا از همکلاسی هام رو دیدم، صحبتی داشتیم و بعدشم رفتیم برای آزمون. بر خلاف خیلی ها که تماما استرس داشتن و کلی آب و آب میوه و دستمال این چیزا با خودشون آورده بودن، من فقط با یک مداد اومده بودم، تازه پاکن هم یادم رفته بود که از جفتیم یکی اضاف داشت گرفتم. عمومی هارو هر چی بلد بودم زدم بعد هم اومدن گرفتنو تخصصی ها رو دادن. توی تخصصی ها جز یکی دوتا تست ریاضی دیگه هیچ چیز نزدم و بعدش یه 15 دقیقه رفتم بیرونو بعدم اومدم یه بیسکوییت که داده بودنو خوردم، دوستمم اونجا بود که وضعیتش مثل من بود همزمان بلند شدیم و رفتیم.
حرف زدیم و بعد که هر کدوم رفتیم خونه...
دوست دارم اسم دوره ی بین بعد کنکور و قبل نتایج رو دوران "برزخ" بزارم، چون همه چیز عادی بود، انگار برای مدتی از همه چی آزاد بودی و کاملا در یک آرامش عجیب بودی، در یک راحتی، در یک صبر خوشایند...
روز اعلام نتایج بود، استرس داشتم و برام عجیب بود که چرا استرس دارم وقتی که اصن تلاشی براش نکردم و در واقع برام مهم نبوده، شاید فقط حس کنجکاوی بوده، وارد شدم و بله، من رشته مهندسی برق در دانشگاه شهر لیریا ( Lyria ) قبول شده بودم، شهری کوچک در جنوب آیدیرن که نزدیک به لیریا هست. خانوادم خیلی خوشحال بودند، به هر حال پسرشون که به کل ازش قطع امید کرده بودم نخونده توی یک دانشگاه دولتی قبول شده بود، با خوشحالی به تمام خانواده گفته بودند، اما تمام اینها چیزی جز پز دادن توی دوست و آشنا نبود... من هم در واقع خوشحال بودم، چونکه نخونده توی یه دانشگاه دولتی قبول شده بودم، اما این حس خوشحالی آغازی بر همه چیز بود......
رفتم مدرسه که مدارک رو بگیرم و متوجه شدم که خیلی از دوستان خودمم هم در رشته های مختلف در دانشگاه لیریا قبول شدن، اینجاست که من باید یک توضیحی راجب شهرم آیدیرن بدم، شهر من منابع معدنی زیادی داره و شهر های بسیاری مانند تمریا ( Temeria )، ردانیا ( Redania ) و از همه مهمتر پایتخت کشور ما یعنی نیلفگارد ( Nilfgaard )، پایتخت شهری بسیار بزرگ و صنعتی هست که بر خلاف اکثر شهر های دیگر کشور دارای جمعیت زیاد و پیشرفت زیادی هست. آیدیرن برای این شهر ها چیزی جز تامین منابع نیست و عملا هیچ پیشرفتی در آیدیرن حاصل نمی کنند، یکی از همین ها میتونم به وضعیت تحصیل اضافه کنیم، تمام شهر تنها یک دانشگاه دولتی خوب داره که تمام افراد بومی شهر و اطراف میخوان به اون وارد بشن که همین موضوع باعث شده این دانشگاه رتبه بالایی برای قبولی داشته باشه و هر کسی نتونه وارد بشه.
اینطوریه که دانش آموز های برای اینکه حتما در یک دانشگاه دولتی تحصیل کنن و در عین حال به خونه خودشون نزدیک باشند باید حتما به دانشگاه شهر لیریا که رتبه خیلی خیلی کمتری برای قبولی نیاز داره برن. همین موضوع باعث شده بود که تقریبا بیشتر دانش آموزش های مدرسه ما اونجا رو در انتخاب خودشون داشته باشند. وقتی داشتم مدارک رو میگرفتم مدیر مدرسمون خوشحال بود، مشخص بود که کلی امتیاز برای مدرسش به وجود اومده بود و اصلا براش مهم نبود کی چی قبول شده که خوب، منم اگر جاش بودم باید از همچین امتیازی خوشحال میشدم.
خوب بگذریم از این موضوع، من فقط میخواستم کمی راجب وضعیت دانشگاه ها این چند شهر صحبت کنم. با دوست صمیمیم که اتفاقا توی روز کنکور با هم بلند شدیم و با همم برگشتیم صحبت کردم. اون سهمیه نداشت و خوب در نهایت هم هیچ جا قبول نشد، بهم گفت که میخواد بره دانشگاه غیرانتفاعی آیدیرن و رشته کامپیوتر رو بخونه، اون موقع نمیدونستم که اون چه چیزی رو بدست آورده و من چه چیزی رو دارم به تاخیر میندازم، اما در ادامه به همه اینها میپردازم....
ثبت نام انجام شد، ثبت نام حضوری هم به همراه خانواده رفتم و گفتند که از شنبه هفته آینده کلاس ها آغاز میشه. و سختی کار شروع شد، برام سخت بود که برم خوابگاه و جدا از خانواده باشم، اما میدونستم که این لازمه و در کل، چاره دیگه ای هم نداشتم. وسایلم رو جمع کردمو رفتم، سخت بود برام خیلی سخت بود، ولی چیزی هست که در زندگی هر پسر و حتی دختری باید انجام بشه....
خوابگاه محیطی هست که اگر تجربه نکرده باشید به هیچ عنوان نمیتونید احساس همدردی کنید، خوابگاه در عین مزایا، معایب بسیاری داره که باعث میشه اصلا مزایا دیده نشن، وارد اتاقم شدم، مشکلات از همون روز اول شروع شد و شخصی که دوستش اینجا بود میخواست بیاد جای من که برم توی اتاقی، در نهایت وقتی کمی با هم اتاقی هام آشنا شدم منصرف شدم و خوده طرف در آخر رفت. خوابگاه ما خارج از دانشگاه بود، آره عجیبه میدونم و به زودی به بخش های عجیب ترش هم میرسیم. خوشتیب کرده بودم و مثل هر دانشجوی ترم اولی خودم رو آماده می کردم که اولین روز ورود به دانشگاهم رو با موفقیت شروع کنم. لیریا و آیدیرن شهر های گرم خیزی هستند، ما برای رفتن به دانشگاه باید سوار اوتوبوس های دانشگاه میشدیم، اوتوبوس هایی که اصلا کولر نداشتن و نمیزدند! سوار شدم و تا زمانی که رسیدم خیس عرق شدم! به هر حال پیاده شدم و رفتم سر کلاس هام...
زنگی ما دیگه تنها به دانشگاه و خوابگاه خلاصه شده بود، ما 6 نفر توی یک اتاق کوچیک بودیم با هم آشنا شدیم، هم مدرسه ای هام هم بودم که با هم کلی گپ زدیم و خوشبختانه زیاد احساس تنهایی نمیکردم. چیزی که توی خوابگاه بسیار بد هست اینه که شما باید در تمام ساعات روز چندین افراد مختلف رو تحمل کنید، هر فرد خصوصیت های مختلف خودش رو داره و شما هم خصوصیت های خودتون رو، که این برای من بد بود، چون من آدمی هستم که بیشتر با تنهایی خودم حال می کنم، نه سر و کله زدن با چند نفر که اصلا با من جوور نیستن و چه بسا که رو مخن! البته من در ادامه بگم که ما بعدا هم متوجه شدیم که این داشنگاه به دلیل خوابگاهی های زیاد از ترم 4 به بعد به دانشجو خوابگاه تعلق نمیگیره وباید خودش راهی برای اقامتش پیدا کنه!
توی رشته برق متوجه شدم که اصلا دختری نیست و همه مثل دبیرستان پسر هستیم، نمیخوام اینطور فکر کنید که چه ربطی داره و و و، ولی من 12 سال مانند همه در محیطی تحصیل کردم که دختر و پسر ها جدا بودن و دوست داشتم که از این تفکیک مسخره جدا بشم و اون جمع دوستانه بین دختر ها و پسر ها رو ببینم. ولی خوب ندیدم، حداقل توی ترم یک.... همین موضوع باعث شده بود که وقتی راجب تجربه دیگران در رشته های مختلف میشنید کمی احساس ناراحتی کنم
البته اینم بگم که این جمع دوستانه هرگز به وجود نمیاد، چون آخرش هستن افردای که با دوست پسر و دختر بازی این جمع دوستانه رو تبدیل به یک جمع غیر دوستانه می کنن. البته شاید همه جا اینطور نباشه، اما برای ما که بود...
یک هفته گذشت و روز چهارشنبه رسید، همانطور که گفتم لیریا به آیدیرن نزدیک هست و ما میتونیم با استفاده از قطار شهری در حدود 3 تا 4 ساعت به به شهر خودمون برسیم، مسیر خسته کننده هست، اما من در آخر بهش عادت کردم... رسیدم خونه، کلی خسته بودم و خوشحال از اینکه خانواده رو دیده بودم، خوابیدم و به شکلی بود که انگار یک هفته نخوابیدم و تازه امروز موفق شدم. خوابگاه محیطی هست که در اون هرگز احساس آرامش و استراحت نخواهی داشت، به خصوص در وضعیتی مثل من که همش توی قطار و این شهر و اون شهر بودمو همشم دانشگاه و در رفته آمدو درس خوندن، نه تفریحی و نه چیزی...
دو روز در خونه بودم و بعد باید جمعه عصر به لیریا برمیگشتم، قطار شهری خیلی شلوغ هست و خوب دلیلش مشخصه، همه میخوان به دانشگاه برگردن، همین موضوع باعث شده که قطار همیشه شلوغ باشه و من خودم تا مدت ها روی کف قطار میشستم!
این چرخه در تمام طول ترم و ترم های آینده وجود داره که باید باهاش کنار میومدم. در همون ماه های اول متوجه شدم که این رشته خیلی سخته و تصمیم گرفتم که به رشته عمران تغییر رشته بودم، این موضوع از همون ترم اول ذهن من رو درگیر خودش کرد و دوگانگی سختی در من ایجاد کرد، پیگیر این موضوع شدم و دانشگاه به من گفت که اگر در کارنامه سبز هم قبول شده باشی ممکنه که مدیرآموزش قبول نکنه و و و، متوجه شدم که به سختی تغییر رشته قبول می کنن، اگر پارتی نداشته باشی، چیز مشخصی هست، کشوری که سرتاسر فساد هست، مشخصه که در این موضوع هم چیزی جز پارتی نمیتونه کارت رو حل کنه.
نمیخوام داستان رو طولانی و ذهن شما رو خسته کنم، اما ترم یک من کلی وقایع داشت، وقایعی که قلب من رو ذره ذره تاریک کرد و باعث شد من وارد افسردگی بشم، افسردگی که من رو از درون میخورد و نابودم کرده بود، اخلاقی که من دارم اینه که همیشه میخندم و در کل آدم فانی هستم، اما این ظاهر منه و در درون من به قدری داغون و نابود شده هستم، که کسی جز خودم نمیتونه ببینه، و این فقط مربوط به این بخش از زندگی من نیست، من با این سن کمم گذشته ای دارم که همیشه توی ذهن و قلب من هست و تا زمان مرگ هم همونجا میمونه و هرگز برای کسی تعریف نمی کنم. ولی بدونید که خانواده من ماننده هر خانواده خوشحالی نبودند...
توی خوابگاه موضوعی باعث شد من با هم اتاقی هم درگیر بشم، همین موضوع باعث شد اونها تا پایان حضور من در اون دانشگاه هرگز با من به اندازه کافی دوست نشند و بهم اعتماد نکنند، این موضوع باعث شد که من همیشه تنها باشم، نه دوستی که بتونم بهش تکیه کنم، هیچی، خودم و خودم...
میدونین، حس آذار دهنده ای هست که بخوای خودت رو به جمعی بچسبونی که تو رو نمیخوان، این چیزیه که فقط خودت رو باهاش گوول میزنی، من هم برای همین اینکارو نمی کردم و ذره ای خودم رو کوچیک نمی کردم. اینجا بود که فهمیدم ما در زندگی همیشه تنها هستیم و تنها هم میمیریم. ترم یک به سرعت گذشت، با تمام اتفاقاتش، هم اتاقی های من با چند نفر دیگه اکیپ شده بودن و منم صرفا توی اتاق سرم توی تفکرات خودم بودو میرفتم و میومدم، قطار رو هم تنها بودمو در کل تنها میگذروندم، البته دوستی هم پیدا کردم، اون لحظه هم فک کردم که یکم از این تنهایی خلاص میشم، اما خوب اون با یکی از همکلاسی های خودم آشنا شد و شدن رفیق جون جونی... در پایان ترم یک افسردگی وجود من رو خورده بود، تنهایی عظیمی که من رو محاصره کرده بود، در تمام مشکلات و فکر هام فقط خودم بودمو خودم، چیزی که توی خوابگاه تجربه کردم مریضی بود، یه شب بود که 4 صبح خیلی حالم داغون بود، اگر مادرم بود قطعا قرصی چیزی برای این موضوع داشت، ولی خوب خودم بودمو خودم...
بلند شدم بدون اینکه کسی رو بیدار کنم لباس پوشیدمو رفتم، نگهبان دم در بود، اون رو از حالم باخبر کردم و ازش اجازه خواستم که برم بیمارستان، بهم آدرس رو گفتو اومدم که برم متوجه شدم که پول نقد توی جیبم نیست و کارتخوانی هم وجود نداره، این خیلی برای من سخت بود اما مجبور شدم از نگهابان پول قرض بگیرم...
سوار تاکسی شدم و رفتم، پول ورودی دادم، دکتری من رو ویزیت کرد، اصن نگاه و چک نکردم و فقط 2 تا آمپول نوشت....
پول اونارو نداشتم توی حسابم و اصلا هم علاقه نداشتم آمپول بزنم، نگرفتم دارو هارو و رفتم...
روی صندلی نشستمو و به آسمون نگاه کردم، و ... چی بگم.... تجربه ای بود برای خودش....
سوار شدم و برگشتمو خوابیدم.... صبحش کمی بهتر شده بودم، قرص سرماخوردگی خوردمو رفتم کلاس و در کل روز رو گذروندم.
ترم یک تموم شد و یک تعطیلات کوتاه بین ترمی آغاز شد، خوب بود تونستم کمی استراحت کنم و به خودم بیام اما خوب کوتاه بودو ترم 2 شروع شد...
طبق معمول سوار شدمو آهنگ گوش میکردمو میرفتم، همه درگیر حرف زدن و منم که درگیر افکار خودم، مصمم شده بودم که هر جور شده از این دانشگاه برم، برنامم این بود که از این دانشگاه انصراف بدم و برم دانشگاه غیرانتفاعی آیدیرن که دوستمم اونجا بود.
توی دانشگاه متوجه شدم که من واقعا به چی علاقه دارم، اون مهندسی کامپیوتر بود، توی دبیرستان همیشه میگفتم که من برام مهم نیست چه رشته قبول شم و بخونم، اما فهمیدم محیط دانشگاه محیطی هست که اگر بر اساس علاقه نری، چیزی جز عذاب نداره....
با مسعولین آموزش دانشگاه صحبت کردم، استاید و در کل مسعول های لیریا آدم های نچسب و بسیار بی تفاوت و بی رحمی بودند، البته بین آنها افراد خوب هم بود، اما خیلی کم. در اینجا که پیگیر شده بودم در شهر خودمم هم به دانشگاه غیرانتفاعی آیدیرن رفتم و با مسعول اون هم صحبت کردم، اونها به من گفتند که میتونی از طریق گرفتن انتقالی به همراه تغییر رشته بدون اینکه انصراف بدی بیای اینجا و ادامه تحصیل بدی در رشته مورد علاقت من هم که خیلی خوشحال شده بودم خیلی سریع وارد عمل شدم و پیگیر ماجرا شدم...
در دانشگاه لیریا صحبت کردم و اونها برگه ای به من دادند، با کلی سختی و راه رفتن از تمام مسعول های ذکر شده امضا گرفتم، من در تمام این مسیر خیلی خوشحال بودم، چون میدونستم بالاخره این عذاب تموم میشه و من میرم شهر خودم و جووری زندگی می کنم که دوست دارم...
سه روز طول کشید و در آخر روز سوم بود که برگه با تمام امضا و همه چیز آماده بود، خیلی خوشحل بودم و کلی خیالبافی میکردم، به هم خوابگاهی هام گفتم که من کارهام اوکی شد و من دارم میرم....
این برگه رو بردم به دانشگاه غیرانتفاقی آیدیرن، و اینجا ضربه ای بر من وار شد، ضربه ای که عملا من رو نابود کرد و کوهی از همه چیز رو فرو ریخت، اون گفت که این یک موردی داره و نمیشه، دقیقا یادم نیست چی گفت، اما وقتی رفتم به دانشگاه لیریا و خود اون مسعول آموزش باشون صحبت کرد متوجه شدن که این اصلا ممکن نیست و اونها به اشتباه این رو گفته بودن که امکانش هست در حالی که این فقط برای دانشگاه های دولتی هست...
جالبه نه؟ یک اشتباه، یک امید اشتباه، شاید اون مسعول هرگز نفهمه که یک غفلتش، یک اشتباهش چقدر من رو نابود کرد، چقدر من رو خورد کرد و چقدر من رو به سمت خودکشی برد... من هرگز نمیبخشمش، چونکه من رو نابود کرد...
این هفته ای که این موضوع رو فهمیدم هفته شومی بود، متوجه ظهور ویروسی شده بودیم، ویروس کرونا که به تازگی در چین شیوع پیدا کرده بود و کم کم داشت به همه جا سرایت میکرد، به تازگی هم اومده بود به ایران و کلاس ها همه در آستانه تعطیل شدن بودند...
و خوب برگشتم خونه، در اوج ناامیدی و نابودی، کرونا لطفی در حق من بود، لطفی که من رو از یک افسردگی داعمی و نابود کننده، از یک فکر خودکشی نجات بده، کرونا که اومد همه جا تعطیل شد، از جمله دانشگاه ها، مجازی شده بودن که در روز های اول کلی مشکل بودو کسی هم شرکت نمی کرد، اکثرا حذف ترم کردن، منم که اصلا نه رفتم و نه حذف ترم کردم... در این مدت خانه نشینی من کمی حال روزم بهتر شد، قبل از این با دوستانم در آیدیرن که بیرون میرفتیم من خیلی لاغر شده بودم و فشار عصبی و افسردگی بسیاری روی من بود که دوستانم شاهدش بودند و خوب کاری از دستشون بر نمیومد....
در دوران کرونا من کمی استراحت کردم، هم جسمی و به خصوص ذهنی، از همه چیز دوور بودم، کرونا باعث شده بود که همه چیز به طرز عجیبی متوقف بشه. استراحت کردم، فکر کردم، و در نهایت زمانی که در شرایط بهتری بودم متوجه شدم که باید چیکار کنم، وقتی وضعیت بهتر شد پیگیر کار های انصراف شدم، در این موضوع هم هیچ کس نمیتونست مانعم بشه، بسیار مصمم بودم که از اون دانشگاه مسخره خارج بشم، هر چند بازم توی راهم به کلی ناامیدی و مانع خوردم، انصراف بسیار شرایط پیچیده ای داشت و دانشگاه اصلا همکاری نمی کنه در این زمینه، فرم داد و گفت برو امضا بگیر، مسعولین اصلا تو دانشگاه نیومده بودن و فقط کارمندا بودن، و همون آقای کارمند اصلا این رو به من نگفته بود و باعث شد من این همه راه از آیدیرن به لیریا بیام، دوباره این مسیر رو با ناامیدی کامل برگشتم...
کمی بعد انتخاب واحد ترم جدید شروع شده بود، من انتخاب واحد نکردم چون میخواستم انصراف بدم، در کنارش هم من ثبت نام دانشگاه غیرانتفاعی آیدیرن رو انجام داده بودم...
مدتی دوباره گذاشت، کارای مورد علاقم رو انجام میدادم، در تنهایی زیبای خودم...، به کار های سایتم میرسیدم، به دوستم در خرید فروش بازی کمک می کردم، با دوستام بیرون میرفتم ( البته با رعایت پروتوکل های بهداشتی :)) و در کنارش گیم میزدم که همه چی میگذشت...
در تمام این مدت برای دانشگاه باید صبر می کردم، روز اعلام نتایج ثبت نام بر اساس سوابق تحصیلی دانشگاه آیدیرن رسید، من در رشته مورد علاقم انتخاب شده بودم و این شروع بر اتفاقات خوبم بود، فردای اون روز با دانشگاه لیریا تماس گرفتم، گفتند که چونکه من انتخاب واحد نکردم اونها سیستمی انصراف من رو تایید کردند و من عملا بالاخره از اون دانشگاه خلاص شده بودم، خوشحال بودم، چونکه بالاخره دومینوی بد شانسی متوقف شده بود...
بله دوستان، من ثبت نامم رو انجام دادم و اکنون در این دوران کرونایی، من کلاس هام در رشته زیبای کامیپوتر آغاز شده، هر چند حضوری نیست و مجازیه و خوب این تجربه جدید در یک دانشگاه جدید به صورت حضوری رو دارم از دست میدم :)
ولی بازم در این مجازی با دوستان ورودی خودم آشنا شدم و داریم کلاس ها رو میگذرونیم.
این بود داستان من، داستانی که شاید شما در تنها 10 دقیقه اون رو مطالعه می کنید اما برای من تقریبا یک سال و نصفی گذشت، یک سال سخت با کلی اتفاقات که وجود من رو تغییر داد، اتفاقاتی که من رو وارد یک افسردگی کرده بود و دنیا رو برای من سیاه و تار کرده بود، ممکنه بگید دارم اغراق می کنم و زیادی همه چیز رو بزرگ کردم، ولی خیر، این دوران سختی بود و تجربه ای بود که به هر حال در ذهن و وجود من ثبت شد. پس بله، این داستان برای شما یک داستان "کوتاست" اما برای من نه...
اما چرا داستان کوتاه آینده؟ در شروع، با این امید آغاز شد که در آینده به موفقیت برسیم، اما من فهمیدم که ما فقط یکبار زندگی می کنیم پس همون شکلی زندگی کنیم که دوست داریم، تقریبا تمام خانواده به من گفتند که کامپیوتر نرو آینده نداره و و و، اما من دیگه اهمیت نمیدادم، دیگه نظرات اونها برای من مهم نبود و دیگه اجازه ندادم که روی تصمیمات من اثر بزارن. من فقط یکبار زندگی می کنم و دوست دارم که در این رشته تحصیل کنم، اگر هم بیکار شدم ناراحت نمیشم، چونکه این چیزی بود که خودم خواستم، و چیزی بود که علاقه داشتم و علاقم رو دنبال کردم، من در حال زندگی کردم و در حال فکر کردم، به این فکر نکردم که در آینده چه اتفاقی میوفته، به این فکر کردم که من در حال حاضر میخوام چیکار کنم، به بعد فکر نکردم، به الانم فکر کردم، نه گذشته و نه آینده، فقط حال، فقط الان، در همین ساعت، در همین دقیقه، در همین ثانیه، پس اگر همین الان بمیرم، ناراحت نمیشم، چونکه از لحظه لحظش استفاده کردم... پس این شاید برای شما آینده باشه اما برای من حاله..
در آخر که امیدوارم بتونم کمکی کرده باشم و از تمام این اتفاقاتی که ممکنه برای شما پیش بیاد جلوگیری کرده باشم، امیدوارم که این نوشته بتونه تاثیر مثبتی در تصمیمات و در دید شما بگذاره، خوشحال میشم که در کامنت ها نظرات شما دوستان رو شاهد باشم، قسمت دوم این متن رو هم خواهم نوشت، زمانی که کرونا رفته باشه و من کمی از حضورم در این دانشگاه جدید گذشته باشه. موفق باشید.