"احساس تنهایی نکنید، تمام جهان درون شماست. " مولانا
روزگاری یک ویروس با تاج تمام دنیا را فرا گرفت. یک سلطنت نامرئی. شاه جدید گفت: "به خانه های خود بروید ، وگرنه همگی تان را تسخیر خواهم کرد". شهری که هرگز نمی خوابد، به خواب عمیقی فرو می رود.
"و پیرها از ترس مرگ ، جوانان را در آغوش نخواهند گرفت."
ویروس بی رحم بود. برخی می گویند شاه جدید یک خفاش است، اما هیچ کس به طور قطعی نمی داند که او چیست؟ کیست؟. بعضی ها می گویند که این غروب همیشگی خورشید است.
این قصه، داستان آن چیزی هست که درونش هستیم: زندگی
من از بیمار شدن می ترسم، چرا که همیشه یک بیماری کهنه همراه من است: نفس تنگی. بخاطر همین از تنهایی می ترسم.
این پادشاه جدید مثل یک خواب شکل گرفت. عید نوروز دو سال پیش است. ما هر سال، در دو روز اول عید، همه ی خانواده مثل همه ی خانواده ها خانه ی پیرها، بزرگترها جمع میشدیم. حتی مسافرت هایمان از روز سوم عید به بعد بود. ما داستان های خودمان یا دیگران را برای هم تعریف می کنیم. ما کوچکترها خودمان را در داستان های قشنگ و جالب دیگران اضاف می کنیم و چنان با شور صحبت می کنیم که انگار ما دنیا را نجات داده یم. بزرگترها هم همین کار را می کنند.
قصه ها عجیب می شوند: یکی برای جوانمردیش در حق دیگران، یکی برای پول، یکی برای دفاع از حیوانات ، یکی برای ملخ ها، یکی برای خشکسالی و سیل ، یکی برای آلودگی ها ، گرد و خاک ها و غیره.
یکی از دوستانم به من پیام می دهد می خواهد بداند که برنامه های ما در این تعطیلات چیست؟. من می نویسم: " ما کنار هم هستیم، جشن گرفته ایم". او دوباره نوشت: "برویم مسافرت." می نویسم: "سوم به بعد". مهمان های ثروتمندی می آیند. عجیب قدرتمند شدم، چنان سخن وری کردم، که همگی به وجد آمده بودند. کم مانده بود بلند شوند و من را در آغوش بگیرند بگویند: ای داد، از این همه غفلت ای داد... .
برای اینکه یک داستان زندگی کند ، باید پیوست، گسترشش داد، درگیرشان کرد و بعد منتشرش کرد. قصه ها، مانند ویروسی است که در همه گیری جهانی شکوفا می شود ، از مرزها عبور می کنند و وارد ما می شوند. قصه گو آلوده است. و می تواند دیگران را آلوده کند.
من مدام در مورد خفاش، این ویروس با تاجی بر سر خود فکر می کنم. فکر می کنم چه بویی دارد و وقتی بالهایش را مثل ردای به دور بدن نازک خود می پیچد چه حسی دارد. نمیدانم که چگونه خفاشی است، که این سرفه را شروع کرده و کل سیاره را لرزاند. اما بعد یادم می آید که هر داستانی با یک خفاش شروع می شود. کارهای انجام داده یم که مثل یک خفاش رفتار کرده یم. هر گلی که تاکنون له کرده ایم. رقابت و قضاوت، دروغ ، عشق و نفرت، جنون و بی احتیاطی وغیره. شعرها، حتی خطوط ضربدری آنها ، خفاش هستند. ریه های ما خفاش هستند. مرگ یک خفاش است و تولد یک خفاش است. ماه ، خورشید و ستاره های آسمان همگی خفاش هستند. و حتی زمانی که سخنان دولتمردان از دهان آنها فرار می کنند ، این کلمات خفاش هستند. و وقتی شب نمی توانید بخوابید، وقتی می ترسید، ترس شما خفاش است.
من به داستان های پدربزرگم گوش میدادم، پیرمرد در مورد بحرانها در مورد زندگی صحبت می کرد. او می گفت: قصه ها، افسانه ها پایان ناپذیرند. هر بحرانی بازتاب همان زمانه است، می گفت: هیچوقت از زندگی کردن نترس. قصه ها بعضی وقت ها خیلی بی رحم می شوند، مثل زلزله در عین بی خبری بر سرت آوار می شوند له ت می کند و زنده زنده دفنت می کند، می کشتت. و من تنگی نفس داشتم.آن عید با یک مسافرت دو نفره با دوستم به پایان رسید. نمی دانم چه زمانی می توانم پدربزرگم را دوباره ببینم: او عید نوروز گذشته فوت کرد و من ایران نبودم. "امروز چه روزی است"؟، "چرا دیر رسیدی"؟ این سوال ها مدام در ذهنم تکرار می شوند. اگر موبایل و تماس تصویری نبود، این داستان به شکل دیگری روایت می شد.
دلیل وجود و رشد قصه ها این است که ما خود را درون آن می بینیم. بلعکس پادشاه جدید نمی گذارد ما بفهمیم که او درون ما رشد می کند. اما ویروس و داستان ها پیام های را در داخل سلول های ما برای تکثیر باقی می گذارد. شاه جدید خفاش نیست او فقط حرف خود را با خفاش پیام رسان به ما رساند: بترسید و فرار کنید. اما انگار ما ته دلمان پیام را بعنوان اعلان جنگ فهمیده ایم ما در در شیپور جنگ دمیدیم و ما را بیش از گذشته به یکدیگر نزدیک می کند. علم و تکنولوژی ابزارهای ما برای جنگ هستند و قصه ما را نجات خواهد داد.
با نگاهی به دکتر طاعون https://en.wikipedia.org/wiki/Plague_doctor