هادی هنر
هادی هنر
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

وضعیت آخر

اوایل زمستان. باران باریده، درخت سیاه رنگی با چند برگ باقی مانده بر شاخه ها. پُر از برگ های خیس بروی زمین. دو نیمکت سبز رنگ در کنار هم، در مسیر فرعی پارک. روی نیمکت کناری می ایستد. و به اطراف نگاه می کند مثل من به آن درخت سیاه رنگ با چند برگ باقی مانده بر شاخه ها خیره می شود. بعد روی نیمکت می نشیند. به بالا نگاه می کند. انگار گریه کرده است. کاپشنش را به دور تنش جمع می کند. به برگ های خیس روی زمین می نگرد. من همچنان به او نگاه می کنم. از قبل به هم گفتیم که در این قرار آخر با یکدیگر هیچ حرفی نزنیم. فقط چند لحظه ی کوتاه همدیگر را ببینیم. چشم هایش را می بندد و دست راستش را داخل جیب کاپشنش می کند و موبایلش را در می آورد. چشم هایش را باز می کند و بدون اینکه به من نگاهی کند، بعد از چند لحظه شروع به تایپ کردن می کند و برای من اولین پیام را می فرستد.


لیلا: شاید بهتر بود یه جای گرم تر قرار میذاشتیم

من که نگاهم به او بود، همان لحظه صفحه ی موبایلم روشن می شود. یک پیام جدید از لیلا

من: شاید، احتمالا اون موقع مجبور بودیم با هم حرف میزدیم

برای لیلا می فرستم، داشت به من نگاه می کرد. تا سرم را بالا آوردم نگاهش را دزدید و به موبایلش نگاه کرد، دوباره شروع به نوشتن می کند.

لیلا: یه شعر برام میخونی بفرستی؟

من: چرا؟

لیلا: بخون ، بخون ، بفرست

من: نه، نمیتونم

لیلا: چرا؟ نمی تونی

من: نمیتونم، چون قرار شد هیچ حرفی نزنیم

لیلا: چون قرار شد آخرین صدا های که قراره تو ذهنمون بمونه اون بحث ها و حرف های آخر باشه نه؟

من: تو خودت گفتی، یادت نیس؟

لیلا: هوووم، یادمه. همش خاطره میشه.

من: فک میکنی بازم دلت می خواد هم رو ببینیم؟

لیلا: معلومه که می خوام، تو چی؟

لبخندی زدم اما اون نمیدید چون هر دوی ما ماسک زده بودیم، احتمالا اون هم چند باری لبخند زده و من ندیدم.

لیلا: دیدی تو دلت نمی خواد؟

من: آره

لیلا: آره چی؟ آره نمی خوای؟ یا آره می خوای؟

من: یه قرار دیگه هم داشتیم

لیلا: آخرین صدا ، آخرین تصویر و آخرین کلمه ...

من: آخرین کلمه که نگفتیم چی باشه

لیلا: معلومه دیگه خداحافظیه

من: آره درست میگی...

لیلا: میشه یه جمله آخر برام بنویسی؟

من: از کی؟

لیلا: هرچی...

برایش نوشتم: "همیشه لبخند بزن" این جمله رو یه بار دیگه هم بهش گفته بودم، چطور باید لبخندش را میدیدم، اونکه ماسک زده بود؟ چطور باید بهش بگم می خواهم لبخندت را ببینم میخواهم آخرین تصویر لبخند تو باشه.

اما من برایش نوشتم: تو هم یه جمله ی آخر بنویس

لیلا: از کی؟ از چی؟

من: تو باید بنویسی...

من: با دست خط خودت

خوشنویس بود، یعنی دو، سه هفته قبل از کرونا کلاس های خوشنویسی را شروع کرد

من: با موبایلت بنویس

برایش فقط تند تند پیام های کوتاه می نوشتم، می دانستم داریم به لحظه ی رفتن میرسیم

لیلا: باشه

قلم موبایلش samsung note10 را در آورد و یه جمله برایم نوشت. از روی نیمکت بلند شد چند قدمی دور شد، می ایستد به من نگاه می کند در حالی که موبایلش هم در دست دارد و برایم تصویر آخرین کلمه ی که نوشته بود را ارسال می کند.

(خداحافظ)

و بعد رفت.

لبخندش، هم ندیدم. هیچ کسی درون پارک نبود. و من هنوز بروی صندلی نشسته بودم، با موبایلم یک عکس گرفتم. من همه آخرین ها را ثبت کردم تصویر، کلمه و صدا. تمام حس هایش هم ثبت کردم، تصویر اون نیمکت، صدای اون حرف ها، که همگی را با موبایلم ضبط کرده بودم. زیبا ترینش برایم تصویر کلمه ی است که با دست خط خودش و حس خودش، این حس را موبایل note10 لیلا برایم ثبت کرد.

برایم نوشت" خداحافظ".


#روایتگرباش

روایتگرباشارتباطات اجتماعیکرونا
هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید