یهو دیدیم بادیگاردا پایینن باید با نقشه جلو میرفتیم (بچه ها از این به بعد داستان کم کم عاشقانه میشه *ببخشید هانیه*) باید از پنجره میرفتیم پایین ارتفاع خیلی زیاد بود ازش پریدیم پایین اول لینا رفت بعد من موندم و لونا چون وقت کم بود با هم پریدیم یهویی لبم خورد به لبش سریع بلند شدیم لونا: بلند شدیم و فقط میدونستم لپام سرخ شده بعد متوجه شدم پام لنگ میزنه و درد میکنه تهیونگ: یه ذره خجالت کشیدم و فهمیدم پای لونا لنگ میزنه بغلش کردم و نذاشتم راه بره میدونستم خیلی خجالت کشیده
سلام دوستان من مبینا هستم اینم از پارت جدید ☝?لایک کنید و دنبالم کنید و کامنت کنید نظرتون رو دوستون دارم خیلی هر چقدر بگم کمه چقدر زر زدم تا درود دیگر بدرود ♥♥♥♥