امروز اومدم جایی که هیچ کس ازم انتظار نداره که برایش کاری کنم یا دق و دلیهاش رو سرم خالی کنه نفسم راحته،هوای اتاق و حیاط طوریکه بی منت وارد ریه هام میشه بدون تنش و آسوده سرمو رو بالش گذاشتم و تایپ میکنم انگار از همه ی دنیا آزادم گرچه دوری از خانواده ام کمی نگرانم میکنه البته دلتنگشون نیستم بلکه ، نمیدونم شاید این اسمش دلتنگیه.انگار دم و بازدم ام رو برای اولین باره که می شمارم نه که مسئولیت چیزی و کسی بر گردنم نیست آسوده و بی خیال دراز کشیده ام و منتظرم خوابم ببره واقعا این زندگی چه ها داره هر روزش واسه خودش نوایی داره دیروز ، امروز ،پریروز چطور گذشت فردا چگونه خواهد بود کسی خبر ندارد. کسی که اونقدر دم از دوست داشتنمون میزنه که خودش هم خبر نداره مارو واسه خاطر خودش میخواد نه واسه خاطر خودمون . آیا به نظرتون نه این چنین است ؟ گاهی باید گذاشت و رفت جایی که دلتون آرام باشه من امروز واسه خاطر کار دیگه ای اومده بودم اینجا ولی حالا انگار رو ابرهام،سبک و آرام،ودور از تنش . شاید گاهی واجب باشه که از روزمرگی ها دور باشیم وهم چنین از همه ی کسایی که براشون روزمره شدیم حالا ریه هام نفس تازه می کشند و چشمهام خوابی متفاوت. همیشه از زندگیم لذت برده و می برم ولی نمی دونم واقعا حالا چرا الان این حس رهاشدگی و آرامش عمیق رو دارم تجربه می کنم انگار میخوام به خواب عمیق و ابدی برم آرام و بی دغدغه