تو خوش باش ،بزار من اینجا هر چی می کشم بکشم ،بزار اشکام بی محابا سرازیر بشن،بزار دلم توخالی بشه فریادهای بی صدام تا پوست و استخوانم رو بسوزونه،دلم ضجه های پنهانیش رو با فندک سیگار تو آتیش بزنه،تمام سوله های آهنین وجودم همچون پاره ی آتش آهنگر معروفی شده اند که دست روزگار در دخمه ی سنگی اش زندانی اش کرده.
وقتی تو نیستی آه سربه مهرم تمومی نداره،تک برگ زنبق دلم آنقدر زرد شده که آب دیدگانم با نظاره اش می خشکد،آخه لامصب چرا هی منو می پیچونی چرا هر بار کاری می کنی که اعتمادم ازت سلب بشه ،من که با صدات زنده میشم چرا خون به دلم می کنی.
می ترسم می ترسم مثل مارگزیده ای که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه،
می سوزم بسان آتیش زیر خاکستری که هر آن ممکن است شعله هایش سر به فلک کشد و گوش آسمان آرام و بی تنش را بدرد.
هییی، ای خدا دلم رو از زیر سنگ زیرین روزگار برهان
ای خدا! ای خدا!