دقت در ثانیه های زندگی، مجال این را بهم نمی داد که دمی به خودم فکر کنم روزمرگی ها آنقدر مرا مشغول خودش کرده بود که کم مانده بود لابلای تمام لوازم اضافه ای که داشتم مچاله بشم آنی که به خودم آمدم دیدم می شود چند صباحی که آینه را از نزدیک ندیدم،ندیدم که منه آینه چه شکلی شده.نفسی گرفتم و زل زدم به آدمک توی آینه که حسابی فراموشش کرده بودم واقعا چقدر عوض شده سوی برق چشماش ،برق لباش وبشاشی صورتش از یادم رفته،پس آن آدمک خوش بروروی چندی پیش کو!آیا نکند صورتش هم با دلش پیچ خورده و رفته !
آیا نه چنین است !
آیا چگونه می شود که همه اش بخاطر آنها زنده بود و زندگی کرد؟
آیا چگونه می شود فهمید گوهر وجودی منه واقعی چگونه هست؟
آیا برای رنگدانه های شفاف آروزهام مجالی مانده؟
آیا میشود روزی، دمی بخاطر من ،منه وجودشون رو سپری کنند ؟
نه ! نه! اصلاً !
نه چنین است و نه هرگز چنین خواهد شد .
بلند شو دمی به خودت بیا ، خودت را ببین ،خودت را خودت را