ویرگول
ورودثبت نام
شادی
شادییکی که صفای دل همه براش مهم و عزیزه، دوست داره همه شادباشن
شادی
شادی
خواندن ۵ دقیقه·۱۳ روز پیش

دنده عقب به گذشته

دخترک و آسمانی که تصمیم گرفت امتحان بگیرد

صبحی بود که بوی بهار از لابه‌لای خاک نم‌خورده روستا بلند شده بود؛ همان بویی که همیشه پیش از آن‌که خورشید کامل باشد، از دل زمین برمی‌خاست و وعده روزی تازه می‌داد. اما برای دخترک، آن صبح مثل هر صبح دیگر نبود.

کوله‌اش را که بیشتر از کتاب‌های مدرسه بوی رویا می‌داد، آرام برداشت و پاورچین از در چوبی خانه بیرون زد. مادر هنوز خواب بود و همیشه با شعف کودکانه‌ای می‌گفت: «صبحای زود، خدا بیشتر حواسش به آدم هست.» و دخترک، با تمام کوچکی‌اش، به این جمله سخت ایمان داشت.

راه باریک خاکی را که به جاده اصلی روستا می‌رسید، قدم‌به‌قدم پشت سر گذاشت. آسمان هنوز روشن نبود، انگار صبح داشت یواشکی می‌آمد. صدای گوسفندان از دور و خُرخُر خشک گاری پیرمرد همسایه تنها نشان‌های بیداری دنیا بودند. دختر به ساعت کوچک بند پارچه‌ای‌اش نگاه کرد؛ شش صبح. درست سر وقت.

ولی چیزی او را نگران می‌کرد… ابرهایی که معمولاً دور بودند، امروز عجیب نزدیک بودند. آن‌قدر نزدیک که گویی از کوه پایین آمده‌اند تا کسی را صدا بزنند.

ایستاد. نفسش را بیرون داد. هوا عجیب سردتر شد.

باد آرام شروع شد، انگار دستی ناشناس داشت گوشه چادرش را می‌کشید. دخترک در دل گفت: «هیچ‌وقت ابرها این‌قدر پایین نبودند…» و واقعاً هم نبودند؛ در تمام سال‌هایی که از همان جاده با سرووضع ساده‌اش به شهر می‌رفت تا درس بخواند، آسمان چنین چهره‌ای نشان نداده بود.

لحظه‌ای بعد باد شدت گرفت. صدای سوتش از میان درختان خشک زمستان‌مانده می‌دوید و هر برگ را چون پرسش بی‌پاسخی به هوا پرت می‌کرد. ابرهای غول‌پیکر سیاه در هم می‌غلتیدند و باد، مثل کودکی بازیگوش اما بی‌رحم، آن‌ها را به سوی جاده می‌راند.

دخترک، تنها و باریک‌تر از همیشه، در کنار جاده ایستاد. چادرش محکم دور شانه‌اش چرخیده بود اما انگار باد قصد داشت حتی او را از زمین جدا کند. معده‌اش پیچ ‌رفت. ترسی که نمی‌فهمید از کجاست، در سینه‌اش حلقه زده بود.

غرش آسمان چنان ناگهانی بود که قلب دخترک برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. زمین زیر پایش لرزید، طوری که حس کرد اگر کمی حرکت کند، شاید تمام دنیا به دره فروبریزد.

و بعد، باران… نه، باران نبود. چکیدن نبود. سیل مشت‌های آسمان بود که بی‌وقفه بر سرش می‌کوبید.

صدای قطره‌ها آن‌قدر سنگین بود که هر ضربه شبیه پتکی می‌شد که روی کلاه‌خود جنگجویان فرود می‌آید. چشمانش پر از آب شد، نه از گریه، بلکه از شدت ضربات باران. سرش را بالا آورد و آسمان را دید… آسمانی که گویی تصمیم گرفته بود امروز را روز امتحان بگذارد.

دلش پیچید. ناخودآگاه یاد صفحات کتاب دینی افتاد؛ همان جایی که نوشته بود «در روز قیامت آسمان شکافته می‌شود». و برای چند ثانیه، باور کرد شاید همان لحظه است. شاید امروز، همین صبح بهاری، آخرین امتحان زندگی‌اش باشد.

به اطراف نگاه کرد؛ هیچ‌کس نبود. نه ماشینی، نه عابری، نه حتی صدای سگ‌های روستا. فقط باد، باران، و آسمانی که انگار هزاران ضربان قلب داشت.

چادرش به موهای خیسش چسبیده بود و لباس‌ها از شدت باران سنگین شده بودند. وحشت، آرام‌آرام جایش را در بدنش پیدا می‌کرد. اما با وجود همه این‌ها… چیزی در دلش نمی‌گذاشت قدمی به عقب برگردد.

«درس دارد… امروز کلاس دارم… باید برسم…» این جمله را زیر لب، بارها تکرار کرد. مثل کسی که خودش را در میان طوفان مجبور می‌کند بایستد.

باز هم لرزشی در هوا پیچید. ابرها نزدیک‌تر شدند، چنان که می‌توانستی حاشیه‌های پف‌دارشان را ببینی که به هم می‌مالند و برق می‌زنند. دختر حس کرد آسمان هم ترسیده است. انگار طبیعت هم گاهی از خودش وحشت می‌کند.

پاهایش یخ زده بود. اما در همان لحظه‌ای که فکر کرد شاید امروز نتواند به شهر برسد، صدایی در فاصله دور بلند شد؛ صدای موتور یک وانت قدیمی.

چشم‌هایش برق زد. دستش را بالا برد، هرچند باران اجازه نمی‌داد کسی چیزی ببیند. وانت آهسته‌تر شد، نزدیک‌تر آمد و بالاخره کنار جاده ایستاد.

راننده پیرمرد آشنایی بود؛ همان که همیشه با لبخندی خسته اما مهربان می‌گفت: «تو از همه بچه‌های این روستا بااراده‌تری.»

دختر نفس عمیقی کشید و خودش را داخل ماشین انداخت. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد و سری تکان داد: «امروز هرکسی جای تو بود، برمی‌گشت خانه. ولی تو… تو نمی‌ذاری چیزی بین تو و درس خوندنت وایسه. حتی آسمون.»

دختر لبخند خجولی زد. موهای خیس پشت گردنش را کنار زد و دست‌های یخش را روی دامنش گذاشت تا کمی گرم شوند. وانت، آرام و پت‌پت‌کنان، در جاده جلو رفت و باران پشت پنجره‌ها مثل پرده‌ای از نقره می‌لغزید.

روستا پشت سرشان کوچک و کوچک‌تر شد؛ درخت‌ها محو شدند، جاده خاکی گم شد، و تنها صدای موتور پیر وانت بود که میان سکوت بارانی صبح می‌پیچید. اما در دل دخترک، چیزی داشت بزرگ می‌شد؛ چیزی که از جنس ترس نبود، از جنس فهمیدن بود.

به پشت شیشه نگاه کرد. ابرها هنوز پایین بودند، هنوز خشمگین، هنوز درهم‌پیچیده. اما حالا که درون ماشین بود، می‌توانست آن‌ها را از زاویه دیگری ببیند. انگار طوفان فقط وقتی ترسناک است که آدم ایستاده باشد؛ وقتی حرکت می‌کنی، ترس هم عقب می‌نشیند.

پیرمرد زیر لب گفت: «ببین این ابرا رو… هر روز یه شکلی‌ان. ولی امروز انگار می‌خواستن کسی رو امتحان کنن.»

دختر آرام گفت: «شاید هم امتحانشونو پس دادن.»

پیرمرد خندید. «کی؟ ابرا؟»

«نه… من.»

سکوت کوتاهی میانشان افتاد. باران هنوز می‌بارید، اما شدت آن کمتر شده بود. ابرها هم انگار خسته شده بودند. دل دخترک آرام‌تر شد. فهمید که اگرچه صبح سخت و ترسناکی را پشت سر گذاشته، اما چیزی در وجودش محکم‌تر شده است؛ نوعی باور، نوعی توانستن.

به مدرسه که رسیدند، هوا هنوز تاریک بود اما باران به نم‌نم رسیده بود. دختر از وانت پیاده شد و دست به دل گفت: «ممنون خدا که گذاشتی بیام.»

وقتی در حیاط کوچک و خیس مدرسه قدم گذاشت، حس کرد پاهایش دیگر یخ نیستند. حس کرد آسمان، همین آسمانی که چند دقیقه پیش ترسناک بود، حالا آرام و آبی خواهد شد. و حس کرد هیچ چیز — حتی طوفان‌های ناگهانی زندگی — نمی‌توانند میان او و رویایش دیوار بکشند.

آن صبح، دخترک تنها از یک جاده بارانی عبور نکرد؛ او قدم به مرحله‌ای تازه از زندگی گذاشت. فهمید اراده، گاهی از دل ترس بیرون می‌آید؛ و فهمید آسمان‌ها، هرچقدر بزرگ باشند، باز هم نمی‌توانند جلوی دختری را بگیرند که برای ساختن آینده‌اش قدم برمی‌دارد.

و آسمانی که آمده بود امتحان بگیرد…

و آن دخترک تنها خودم بودم که هنوز هم بعد از گذشتن سی سال از آن روز هنوز هم مشت مشت باران و ابرهای سیاه و هولناک آخرالزمانی آن روز ترسی که داشتم یادمه، تنها، بدون چتر، خیس باران

در نهایت، خودش بود که امتحان پس داد.

۱
۰
شادی
شادی
یکی که صفای دل همه براش مهم و عزیزه، دوست داره همه شادباشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید