مراقبه نفس
وسط یک مهمانی بزرگ بودیم ناگهان برقها رفت همه جا تاریک شد بااینکه وسط روز بود بیرون هم همه جا تاریک شد طوریکه ظلمت مطلق بود همه ترسیده بودند ولی نمیدانم چرا ، من آرامش عجیبی داشتم و سعی بر آرام کردن اطرافیان داشتم همه از آن اتاق بزرگ خارج شدند در مسیر از جایی عبور کردیم که پر از گل و لای بود چند نفری هم لابلای گلها دراز کشیده بودند همه را بیدار و بلند کردم به امید یافتن روشنایی و جای بهتر،
در مسیر از قبرستان عبور کردیم قبرها از وسط شکافته می شدند و مرده ها سراسیمه از قبر بیرون می آمدند ، مرده و زنده قاطی شدیم فقط می رفتیم در ظلمت و گل و لای ... تا اینکه به مسجد روستایمان رسیدیم در نیمه باز بود رفتیم داخل ، چند نفر طبل برداشتند و شروع به زدن طبل ها با تمام توان خود کردند چند نفری علی علی می گفتند چند نفر حسین حسین ، هر کس به طریقی ، هر چه بلندتر و بیشتر طبل می زدند و علی علی میگفتند آسمان بازتر و روشن تر می شد دیگر همه فهمیده بودند که روشن شدن فضا فقط دست خودشون بود پس محکم تر به طبل می کوبیدند چون خانه ی پدرم درست کنار مسجد هست رفتم تا پدرم را ببینم در چه حالیه، وقتی وارد خانه شدم دیدم او هم مانند همه از رختخواب بیرون اومده دنبالش حیاط راگشتم دیدم در گوشه ی حیاط نشسته و در حال غذاخوردن است تا مرا دید با گریه گفت دیدی قیامت به پا شد یادته می گفتم موقع قیامت اونایی که کاری به کار بقیه ندارند اصلا نمی ترسند و از خوفهای قیامت چیزی درک نمی کنند دیدی مردم چطور هراسان بودند با حرفهایش تازه فهمیدم چه شده! منم از غذایی به لقمه برداشتم دوباره برگشتم به مسجد پیش بقیه ت