بنیامین خان زاده
بنیامین خان زاده
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

آخرین ته دیگ ننجون


گهگاه به آن تکه‌ی جذاب زردرنگ که بخش‌هایی از آن به قهوه‌ای می‌زد، نگاه می‌کردم. کناره‌هایش قهوه‌ای‌تر بودند و از تردی و جذابیت آن حکایت داشتند؛ همان تردی‌ای که با هر گاز زیر دندان‌ها خرد می‌شد، انگار که تکه‌ای یخ خشک باشد، و صدای خِش‌خِش آن با طعمی لذیذ و کمی شیرین همراه بود.

در دهانم هنگام فکر کردن به آن، بزاق بیشتری ترشح می‌شد و ذهنم انگار خاموش شده بود؛ فقط بوی آن بافت سرخ‌شده و بهشتی را می‌توانستم بشنوم. شکمم مدام می‌لرزید و با وجود اینکه یک قاشق دیگر از برنج و خورشت را بلعیده بودم، جیغ می‌کشید و تمنا می‌کرد که آن تکه را بخورم.

با عجله قاشق‌ها را به دهانم می‌گذاشتم و نجویده قورت می‌دادم تا سریع‌تر به آن برسم. هر بار که می‌دیدمش، جلوه‌ی جدیدی از خود به نمایش می‌گذاشت و از من دلبری می‌کرد. گاهی آن قطرات روغن رویش را به رخ می‌کشید و نور را در چشمانم منعکس می‌کرد. معده‌ام مثل گرگ گرسنه و وحشی شده بود که مدام خودش را می‌خورد.

مانند حیوانی بی‌عقل و درنده شده بودم و تمام وجودم انتظار آن تکه‌ی پرچرب و چیلی را می‌کشید. پس برای اینکه زودتر به آن برسم، سرم را به طرف ظرفم خم کردم و با تمام سرعتی که می‌توانستم و تا جایی که دهانم گنجایش داشت، قاشق‌های بزرگ پر از غذا را در دهان می‌گذاشتم تا سریع‌تر تمام شود.

قیمه، پرچرب و چیلی بود و بافت‌های نرمی داشت. آن قطعات بی‌رنگ که به گوشت چسبیده بودند را اول در دهانم می‌گذاشتم تا آب شوند. ننجون می‌گفت که با دنبه‌ی گوشت (یا همان چربی به قول مادرم) غذا را بار گذاشته است.

لیمو عمانی‌های داخل بشقابم انگار که جنگ‌زده بودند. از وسط ترکشی به آن‌ها خورده و شکافته شده بودند. از حال رفته و چروکیده شده بودند و خونشان، که لخته شده بود، به غذا طعم ترش می‌داد. از کودکی همیشه یکی از چالش‌هایم این بود که مقدار خون لیمو عمانی را طوری تنظیم کنم که بتوانم با کمک آن تمام غذا را بخورم، ولی آن موقع فقط فکر مشغولم نمی‌گذاشت به این چیزها فکر کنم!

لپه‌ها مزه‌ی خاصی داشتند که خیلی دوست داشتم درباره‌ش بگویم، اما آن‌قدر حواسم پرت بود که نفهمیدم مزه‌شان دقیقاً چطور است. فقط یادم هست که همیشه مقدار سیب‌زمینی خلالی را طوری تنظیم می‌کردم که در هر قاشق داشته باشم (برخلاف داداشم که همه‌ی سیب‌زمینی خلالی‌ها را با برنج می‌خورد).

گاهی وقت‌ها هم دنبه (همان چربی) در دهانم آب می‌شد، اما با این حال فقط دنبال تمام کردن غذایم بودم.

خلاصه که با سرعت غذایم را خوردم تا به "قضایم" برسم!

همان لحظه صدای ننجون آمد که به مادرم گفت: «چرا این بچه رو انقدر گرسنه نگه می‌دارید؟» به حرفش توجهی نکردم.

وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم که هنوز ته‌دیگی که نشان کرده بودم سر جایش مانده و از خوشحالی کم مانده بود پر دربیاورم! پدرم می‌گفت که شوهر خاله‌ام یک ته‌دیگ‌خور قهار است، اما من ریسک کردم و ته‌دیگم را اول نخوردم. چون وقتی ته‌دیگ را اول می‌خورم، دیگر آن انتظار و لذت را نمی‌توانم بکشم. از طرفی مثل برادر کوچک‌ترم نمی‌توانم ته‌دیگ را در بشقابم بگذارم، چون تمام لذت ته‌دیگ واقعی این است که از داغ‌داغ سرو شود و از روی برنجی که زیرش پر از بخار گرم است برداشته شود.

شوهر خاله‌ام به شوخی گفت: «انقدر نون نخوردی که خودت مثل نون نازک شدی!» و بعد زیر خنده‌ی آزاردهنده‌اش زد. پدرم هم الکی خندید، ولی مادرم با جدیت زیادی به شوهر عمه‌ام نگاه کرد. خاله‌ام لپ‌هایش سرخ شده بود و از خجالت کاری نکرد جز اینکه به شوهرش سقلمه‌ای بزند.

ننجون - با وجود اصرارهایم که نمی‌خورم - باز هم برایم غذا ریخت و گفت: «یه دو لقمه بخور، یه کم جون بگیری. بچه‌ی مهندس مملکت نباید انقدر لاغر مردنی و نی‌قلیون باشه!»

برای اینکه ننجون ناراحت نشود، شروع به خوردن کردم. مادرم را هم دیدم که زیرچشمی نگاهم می‌کرد و سرش را تکان می‌داد، چون می‌دانست نمی‌توانم به ننجون "نه" بگویم.

این داستان از زمانی شروع شد که ننجون گفت: «من می‌خوام یه مهندس توی این خانواده باشه. تو برو مهندسی!» اما من، مثل مادرم، به نوشتن و ادبیات علاقه داشتم و دوست داشتم به رشته‌ی انسانی بروم. ننجون گفت: «انسانی و نویسندگی به تو نمیاد! همون که مادرت رفت خودشو بدبخت کرد کافیه.» یادمه سر این حرف، مادرم دو هفته با ننجون قهر کرد.

مادرم به من گفت که آخرش باید خودم تصمیم بگیرم. ولی برای اینکه دل پیرزن را نشکنم، مهندسی را انتخاب کردم و در رشته‌ی مهندسی صنایع ادامه دادم؛ مهندسی‌ای که بیشتر شبیه علوم انسانی بود و نیازی نبود زیاد درس بخوانم.

وقتی آن دو کفگیری که ننجون روی سرم خراب کرده بود را خوردم، سرم را با چنان سرعتی از روی ظرفم بلند کردم که بادش در گوشم صدا کرد. دنبال ته‌دیگ گشتم و دیدم که شوهر خاله‌ام داشت آخرین تکه‌ی ته‌دیگ را با ولع تمام در دهان می‌گذاشت. من از آن تکه‌ی لذیذ جا ماندم. او جوری ته‌دیگ طلایی را مثل یک گنج پنهان می‌جوید که با هر ملچ‌ملوچش آب بیشتری در دهان من جمع می‌شد و قلبم از درد فراغ آن ته‌دیگ تیر می‌کشید.

از شدت عصبانیت به کوه آتشفشانی شبیه بودم که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. در حالی که دندان‌هایم به هم ساییده می‌شد، از ننجون تشکر کردم و از جایم با حرص بلند شدم؛ به طوری که سفره از باد به هوا پرواز کرد.




سر مزار ننجون، موقع سخنرانی وقتی نوبت به من رسید، شروع به گفتن چیزی کردم که باید خیلی وقت پیش به خودم می‌گفتم:

«از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده‌ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.»

پایان.

علوم انسانیمهندسی صنایعنوستالژینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید