«اولین بار، فکر کنم کلاس هفتم بودم که نقاشی کردن را به صورت حرفهای شروع کردم. آن زمان آرزو داشتم که یک نقاش فوقالعاده شوم. با تمرینات سخت و تلاشهای بیوقفه، میخواستم مرد یا زنی واقعی بکشم. نمیخواستم فقط ظاهر را ببینم یا مثل پیکاسو باطن را، بلکه میخواستم هم باطن و هم ظاهر را همزمان درک کنم.»
نفسی گرفتم تا ادامه دهم. «سر همین موضوع، مدام پیش استادان نقاشی میرفتم و از آنها سؤال میکردم. یکی از آنها، که چند وقت پیش فوت کردند، به من گفت: «نقاش وقتی واقعاً نقاش میشود که امضای خودش را پیدا کند!» از آن لحظه به بعد، سردرگم شدم که این امضا کجاست: گم شده، ناپدید شده، یا پنهان شده؟»
خندهام را نمیتوانستم کنترل کنم. مادرم همیشه از دست خندههایم عاصی میشد... «هاها هاها!» صدایم شبیه جیغی از ته گلو بود. کل زندگیام را با مهار کردن خندهام سپری کردم. خب، کی دوست دارد با کسی باشد که چنین مشکلی دارد؟
همه منتظر بودند تا ببینند آیا خندهام بند میآید یا نه. بعد از چند دقیقه توانستم خودم را کنترل کنم. «از همگی به خاطر این خندهها معذرت میخواهم!»
میدانستم که چگونه لبهایم را به شکل پشیمانی و معذرتخواهی درآورم. «بسیاری مرا به خاطر خندهام مسخره میکنند، ولی شما این کار را نکردید. خیلی ممنون.»
مردی با کلاه سفید گفت: «اینجا کسی شما را مسخره نمیکند. خواهش میکنم به ادامهی حرفهایتان بپردازید!» لبخندی تلخ زدم، به تلخی قهوه.
«وقتی آن حرف را شنیدم، به این نتیجه رسیدم که واقعاً امضای یک هنرمند بسیار معتبر و مهم است؛ به هر حال، سالوادور دالی - یکی از بزرگترین هنرمندان تاریخ از نظر من - به خاطر امضایش میتوانست رایگان غذا بخورد. ولی من در سیاهچالهای فرو رفته بودم. همیشه دنبال یک امضای شخصی بودم، ولی اگر خیلی وقته پیدایش کرده باشم، چی؟»
صدای زنی که آن وسط ایستاده بود، من را به خودم برگرداند. «ببخشید، میشود ادامه بدهید؟» لبخندی به او زدم و داستانم را ادامه دادم. «وقتی موقع انتخاب رشته برای دبیرستان شد، مادرم به من گفت که بروم ریاضی تا بتوانم حسابدار شوم و پول خوبی به دست آورم. من هم حرف مادرم را گوش کردم و در کنار آن به نقاشی کشیدنم ادامه میدادم.
نقاشیهایم پر از حرف بودند، ولی همگی مصنوعی و بدون احساس بودند. به همین خاطر، به این نتیجه رسیدم که شاید استعداد نقاشی ندارم و به حساب و کتاب و اعداد روی آوردم.»
در آن میان، فکر کردم بهتر است کمی استراحت کنم. انگار تمام حضار هم با من همعقیده بودند. در زمان استراحت، روی یک صندلی چوبی نشستم و به حماقتهایی که مرتکب شده بودم، فکر کردم.
وقت استراحت بعد از ده دقیقه تمام شد و دوباره ایستادم تا برای افرادی که انتظار شنیدن زندگیام را داشتند، سخنرانی کنم. «خلاصه، من یک کارمند بانک عادی شده بودم که نقاشی کردن را ترک کرده بودم. تا اینکه یک روز مردی بزرگ و غیرمنتظره به بانک ما آمد. ظاهرش نشان میداد که یک آرتیست و نقاش است.
وقتی وارد بانک شد، به سمت باجه من که خالی بود، آمد. بانک در آن زمان خلوت بود و من فقط سر پستم نشسته بودم چون ساعت ناهار بود. مرد موهای رنگین داشت: بنفش، سبز، آبی، قرمز، زرد و نیلی، مثل رنگین کمان. چیزی در وجودم به من تلنگر میزد که بگویم بانک تعطیل است، اما نمیتوانستم.
میدانستم که او یک استاد واقعی است، همان استادی که میتواند امضایم را بدهد. او که قد بلندی داشت و کت پوشیده بود، روبهروی من نشست و گفت: «چرا دیگر نقاشی نمیکشی؟» و من نگاهش میکردم، انگار یک موجود ناشناخته است.
خواستم جواب بدهم که نه امضایی دارم و نه میتوانم واقعی بکشم، اما او جلویم را گرفت: «امضا خودش به سمتت میآید. چرا از رنگهای واقعی استفاده نمیکنی که نقاشیهایت واقعی شوند؟»
آن حرفهایش ایدهای به من داد که باید عملیاش میکردم. از جا بلند شدم تا به سمتش بروم، اما مردی عاصی آنجا نشسته و در حال داد زدن بود: «چرا کارم را انجام نمیدهی؟»
کمی فکر کردم. آن لحظه عجیب بود و الهامی که به سمت من روانه شد. «من آن روز مرخصی گرفتم و رفتم توی همان دخمه پنج در پنج و به کارهایم فکر کردم. میخواستم نقاش شوم، یکی مثل سالوادور. باید میشدم. با پولهایم چند بوم خریدم و همچنین دستکش، چون میخواستم مدل جدیدی را امتحان کنم.
چندین نوع قلم هم خریدم تا بتوانم کارهایم را جلو ببرم. آن شب انگار در کما بودم. در دریایی ژرف و غیرقابل وصف. هرچقدر دست و پا میزدم، نمیتوانستم از آن دریا بیرون بیایم و درونش غوطهور بودم. تنها چیزی که از آن شب یادم میآید، خطوط قرمزی بود که روی بوم میکشیدم. انگار در حال کشیدن یک زن بودم.
فردا صبح که بیدار شدم، دیدم عکسی توی گوشیام گرفتم. عکس در تاریکی شب بود و از یک بوم گرفته شده بود. بوم همان تصویری بود که در آن کما دیده بودم.»
مکثی کردم تا مطالبی که گفتم تهنشین شود و یک ذره از آبی که کنار دستم بود، نوشیدم. «وقتی به سر کار برگشتم، آنجا دنیای جدیدی برایم بود. همه چیز را مانند آن نقاشی که کشیده بودم میدیدم و وقتی تلویزیون داخل بانک را دیدم، متوجه شدم که دارند درباره داستان من صحبت میکنند.
ولی یکی از منتقدان جدی آثار هنری درباره اثر فوقالعاده من چنین نظری داد: «این کاری است که ارزشی ندارد. حتی امضا هم ندارد!» راستش را بخواهید، خیلی از شنیدن آن حرف ناراحت شدم.
احساس میکردم که نمیتوانم یک امضای مناسب داشته باشم. آن شب تصمیم گرفتم که در حینی که نقاشی آقای منتقد را میکشم، از او درباره امضای خودم بپرسم. وقتی شب شد، پیش منتقد رفتم و با قلمموهایم نقاشیاش را کشیدم، اما او اصلاً من را راهنمایی نکرد که چگونه باید امضای خوبی داشته باشم.»
چشمانم را بستم چون احساس میکردم که گلویم گره خورده است. خاطرات تلخ از آن روز در ذهنم زنده میشد. هر بار که تلاش میکردم به خود مسلط شوم، بغض بیشتری در گلویم مینشست.
دستم را به گلویم فشردم. پیرمرد که انگار خبردار شده بود، گفت: «برای امروز کافی است!» اما چیزی در وجودم میگفت که باید همین امروز تمام شود. پس مخالفت کردم و گفتم: «من میخواهم ادامه بدهم!»
پیرمرد نگاهی ممتد و خشک به من کرد. «با خودت این کار را نکن!» ولی من به داستان ادامه دادم. «فردا صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم، با شور و شوق وارد گوشیام شدم تا ببینم نظر منتقد عوض شده، ولی دیدم که یک منتقد دیگر اثر جدیدم را نقد کرده و گفته که هیچ ارزشی ندارد چون امضای هنرمند روی آن قرار ندارد!
احساس میکردم که درونم آتشی شعلهور شده، و هر لحظه بیشتر به سمت انفجار میرود. نمیتوانستم تحمل چنین بیعدالتیای را داشته باشم. پس نقشه کشیدم که هر شب به طور میانگین دو تا نقاشی بکشم تا بتوانم صدای درونم و همچنین امضای خاص خودم را داشته باشم.
پس از آن شب، هر شب حداقل دو تا نقاشی میکشیدم. تمام فکر و ذکرم این شده بود که به امضای خودم برسم. هر کاری میکردم، حتی از قصد هم میخواستم امضا کنم، اما نمیتوانستم! از افراد مختلفی نقاشی میکشیدم.
از زنی نقاشی کشیدم که سالها پیش، دختری ساده و رویاپرداز بود. با هر ضربهای که از زندگی میخورد، به تدریج به دنیای تاریکتری کشیده شده بود.
یا از مردی کشیدم که به آرامی در گوشهی خیابان نشسته بود و دستانش را به شدت به هم میمالید. هر چند ثانیه یکبار به دور و برش نگاه میکرد و به نظر میرسید که از چیزی میترسد.
حتی یادم میآید یک بار از یک قاتل نقاشی کشیدم که در خانوادهای بزرگ شده بود که هرگز عشق و محبت را نمیشناخت. پدرش یک فرد معتاد بود و مادرش به خاطر فشار زندگی به الکل پناه برده بود. این بیمحبتی احساسی از ناامیدی و تنهایی را در او شکل داد که بعداً به جنایتهایش منجر شد.
همیشه یادم میماند و خاطراتشان را در دفترچهام مینوشتم. من هیچ وقت نقاشیها را به خانه نمیبردم چون اساساً به آنها نیاز نداشتم. کنار کسانی که نقاشیشان را کشیده بودم، آن نقاشیها را رها میکردم و به خانه برمیگشتم. ولی همیشه منتقدان آثار من میگفتند نداشتن امضا یکی از ضعفهای من در نقاشی است.
همین نداشتن امضا باعث شده بود که کسی نتواند من را بشناسد و این موضوع برایم دردناک بود - البته باید بگویم که همه میدانستند که همه این نقاشیها را یک نفر کشیده، ولی آن یک نفر کیست؟ خب، هیچ کس نمیدانست و این موضوع مثل بریدن دست با کاغذ برایم دردناک بود.»
سر جایم نشستم. ذهنم مانند یک ماشین خراب کار میکرد. افکارم به آرامی از هم میپاشیدند و هر تلاش برای تمرکز، تنها بر شدت خستگیام میافزود. احساس میکردم که انگار به یک گودال عمیق سقوط کردهام و نمیتوانم از آن بیرون بیایم.
با شکلاتی که آوردند، انرژیام مثل شیری در وجودم غرش کرد و دوباره بلند شدم تا ادامه داستانم را بگویم. «خلاصه، بعد از دو هفته متوالی نقاشی کشیدن، من سی اثر هنری بدون هیچ امضایی خلق کردم.
تا اینکه آن روز در بانک، یکی از مشتریان که نقاش بزرگی هم بود، آمد. وقتی کارهای بانکیاش را انجام دادم، آدرس محل کارش را دیدم. به نظرم میآمد که یک نقاش میتواند به من کمک کند که امضایم را پیدا کنم. پس آن شب با بومهایم به سمت دفترش رفتم و وارد دفترش شدم. با او صحبت کردم و شروع کردم به کشیدن نقاشیاش.
در حینی که داشتم نقاشی میکشیدم، ناگهان وارد دنیایی عجیب شدم و در آن دنیا امضای خودم را دیدم. خواستم امضایم را روی بوم که تکمیل شده بود بزنم، ولی همان موقع منتقدان ادبی و هنری آمدند و من را از نقاشیام دور کردند و نگذاشتند که زیباترین اثر خودم را خلق کنم.»
پیرمرد چکش چوبی را زد و گفت: «تیمارستان بستریاش کنید.»
داستانی که از آن مصاحبه نوشته بودم را برای دکترم بردم. دکتر، خانومی جذاب و خوشسیماست. چند بار پیشنهاد دادم که نقاشیاش را بکشم، ولی او همیشه جیغ میزد و کمک میخواست. همیشه هم افرادی وارد میشدند و من را بلند میکردند و میبردند. ولی با این وجود، خانم دکتر همیشه مهربان، متین و خوشرو بود و هیچوقت من را قضاوت نمیکرد.
با شوق نقاشی جدیدی که کشیده بودم را به او نشان دادم. «این... نه... این نمیتواند واقعی باشد...» صدایش لرزان و شکسته بود. هر کلمهای که میگفت، انگار به سختی از گلو بیرون میآمد.
با چشمانی بزرگ و دهانی باز به من نگاه کرد. ترسیدم که نکند باز اشتباهی انجام داده باشم. همان لحظه، صدای آژیرها بلند شد و اعلام کردند که یک نفر کشته شده.
پایان.