اولین باری که دست به آن کار زدم، تازه درسم تمام شده بود.
وقتی از مدرسه فارغالتحصیل شدم، میل زیادی به پول درآوردن و ثروتمند شدن داشتم، ولی به جز تواناییام در داستانخوانی و نقاشی کردن، مهارت دیگری نداشتم. پس، با فروختن چند کتاب، چهار بوم نقاشی خریدم تا بتوانم با نقاشی کردن امرار معاش کنم.
به کارگاه یکی از نقاشان، که در انقلاب قرار داشت، رفتم. آنجا با وسایل نقاشی او شروع کردم به پر کردن بومها از رنگهایی که با هم جذابیت و زیبایی را منعکس میکردند. نقاش، که دوست داشتم او را استاد صدا کنم، به نقاشیهایم نمرات ممتازی میداد و هیچ پولی از من نمیگرفت.
کارگاه استاد بزرگ و جذاب بود. هر جایش میشد رنگها و بومهای رنگارنگ پیدا کرد که به فضا حالوهوای تازهای میداد. از استاد چند بوم قرض گرفتم و به او قول دادم وقتی نقاشیهایم (البته آن موقع آنها را شاهکار میدانستم!) به فروش برسد، پولش را پس بدهم.
با اینکه استاد به من میگفت پول درآوردن از نقاشی غیرممکن است، من گوشم به این حرفها بدهکار نبود. وقتی همه بومهایم را با رنگ روغن پر کردم و دنیای فکرم را روی آنها پیاده کردم، تصمیم گرفتم که آنها را بفروشم.
روزهای اول، با وجود اینکه کلی عرق میریختم، خوشحال و امیدوار بودم که هر لحظه کسی بیاید و تمام آثارم را با قیمت بالایی بخرد و من همان نقاش معروفی شوم که همیشه آرزویش را داشتم.
با وجود سختیهای آن روزها، هر روز در دفتر کاهی که از استاد قرض گرفته بودم، داستانهای کوتاهی مینوشتم. یکی از آنها را اینجا میآورم تا بفهمید چقدر جذاب بودند:
«مرد، با وجود پیریاش، تلاش میکرد روزنامه را بدون عینک بخواند. لباسش سبزرنگ بود. روزنامه را ورق میزد، اما هر کاری میکرد نمیتوانست کلمات را بخواند. از جایم بلند شدم که کمکش کنم، امیدوار بودم کسی نقاشیام را بدزدد. ولی کارهایم آنقدر بیارزش بودند که حتی دزدها هم رغبت نمیکردند آنها را ببرند. نور آفتاب چشمش را میزد. پایان.»
برنامه داشتم اگر نقاشیهایم به فروش رفتند، داستانهایم را گسترش دهم یا حتی آنها را در رمانی (رمان زندگیام!) جای دهم. اما اینها فقط خیال بودند. هفته اول، با سختی و قیمتی کمتر از بوم، یکی از نقاشیهایم را فروختم. ولی هفته دوم، حتی یکی را هم نتوانستم بفروشم. این باعث شد که از نقاشی ناامید شوم.
تمام آثارم را زیر بغلم زدم و پیاده به سمت کارگاه استاد راه افتادم. او هم بزرگواری کرد و همه نقاشیهایم را با قیمت ۱۰۰ هزار تومان خرید. پولی که به من کمک کرد به سمت نشریهای بروم (اسمش را نمیآورم چون نمیخواهم اعتبارش به خاطر من خدشهدار شود!).
نشریه داستانهایم را خواند و من امید زیادی داشتم که از آنها خوششان بیاید و شاید مرا به نوشتن رمان دعوت کنند! ولی بعد از دو هفتهی طولانی که مرا سردواندند، سردبیر بیسوادشان توی صورتم گفت: «داستانهایت از آشغال هم بیارزشترند!»
شاید این حرفها هر کسی را ناامید کند و خب من هم انسانم! ناامید شدم که بعد از دو تلاش، نتوانستم به پولی برسم و علایقم را دنبال کنم. سر همین، به کافهای رفتم و یک چای سفارش دادم (چون پولی نداشتم چیز دیگری بخرم).
در حال صحبت با خودم بودم که باید چه کار کنم و چه چیزی خلق کنم که با دیدن یک صحنه مسیر زندگیام بهکلی تغییر کرد. یک بچه ۱۰ ساله بیرون کافه روی پله نشسته بود و به ماشینی که پارک میکرد نگاه میکرد. کنجکاو شدم که چرا اینقدر منتظر است. شاید پدرش بود یا میخواست از او پول بگیرد، ولی به محض اینکه مرد از ماشین بیرون آمد، پسر با تمام سرعت به سمت جیبش هجوم برد، کیفش را قاپید و فرار کرد.
باید اعتراف کنم که این کار شنیع و غیراخلاقی است، ولی از آن لحظه تصمیم گرفتم مثل آن پسر عمل کنم، اما حرفهایتر! (تا الان باید متوجه شده باشید که من خیلی کمالگرا هستم و این باعث نابودیام شده. اما اینبار کمالگراییام به نفعم تمام میشود!).
هر روز به مترو میرفتم و بین هیاهو، تمرین کیفقاپی میکردم.
در یکی از روزها، مرد کتوشلواری طوسی با یقه آخوندی توجهام را جلب کرد. از او نمیتوانستم دزدی کنم؛ صورتی جدی داشت و نگاه نافذی به من انداخته بود. وقتی مترو ایستاد، لحظهشماری میکردم که درها باز شوند و بتوانم از آن فضا فرار کنم.
بعد از آن مطمئن شدم که باید از چه کسی و کجا دزدی کنم. مرد میانسال پولداری را هدف قرار دادم که ساعت رولکس و آیفون داشت. مهمتر از همه، زنی جوان هم کنارش بود. او را تعقیب کردم تا از خروجی مترو خارج شد.
بعد از مدتی تعقیب، دیدم سوار بنز شاسیبلندی شد. تاکسی گرفتم و راننده را متقاعد کردم که تعقیبشان کنیم. وقتی به منطقه مسکونی رسیدند، دیدم که بنز ایستاد. به راننده پول دادم و پیاده شدم.
روی یکی از صندلیها نشستم و منتظر ماندم.
چراغها روشن شدند و زن چاقویی در دست داشت و به سمت مرد حرکت میکرد. او هم دستهایش را بالا برده بود.
تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم. در را با تکنیکهایی که یاد گرفته بودم باز کردم و به سمت طبقه بالا رفتم تا شاید بتوانم مرد را نجات دهم و از او پول بگیرم.
وقتی رسیدم، از گلوی مرد خون فواره میکرد. زن را دیدم که بدنش پر از خون است و مرد روی زمین افتاده بود. خواستم به زن نزدیک شوم، اما او به من نگاه کرد و گفت: «هرچی میخوای بردار، من فقط شمشها رو برمیدارم.»
عقل و هوشم از دست رفته بود. قبل از اینکه بفهمم، دیدم که زن بیجان کف زمین افتاده و من دارم گلویش را فشار میدهم.
وقتی خواستم دستم را بردارم، دیدم که زن دیگر زنده نیست.
به دستهایم نگاه کردم، دستکش به دست داشتم. یادم آمد که قبل از ورود به خانه، دستکشها را پوشیده بودم.
صدای آژیر از دور دست، شنیده میشد.
دادگاه پر از هیاهو بود. حکم از قبل روشن بود و من تمام دعاهایم را گفته بودم. وقتی حکم اعدام اعلام شد، فقط یک جمله گفتم: «۱۰ تا نقاشی کشیدم، نقاش نشدم . ۲۰ تا داستان نوشتم، نویسنده نشدم! ولی فقط یک بار دزدی کردم و یک نفر را کشتم، حالا شدم قاتل و دزد!»
فردا روز اعمال حکم است. امیدوارم که زندگی عادلانهتر باشد.
پایان.