بنیامین خان زاده
بنیامین خان زاده
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

دردِ تیز شدن


صدای خراش تیغه روی سنگِ تیزکاری در کارگاه کوچک پیچید. مرد جوان با دقت چاقو را روی سطح سخت کشید، گوش سپرده به فریادهای فلز. صدایی که برایش آشنا بود، اما این بار معنای تازه‌ای داشت. او چاقو را تیز می‌کرد، اما در عمق ذهنش، چیزی فراتر از این حرکت ساده در جریان بود.

«چرا تیغه باید این همه درد را تحمل کند؟» زمزمه کرد. «چرا باید زخمی شود تا بتواند ببرد؟»

او چاقوساز بود، اما بیش از آن، مردی بود که زندگی‌اش را در میان تیغه‌ها گذرانده بود. سال‌ها وقت صرف کرده بود تا بفهمد چگونه یک فلزِ خام را به ابزاری برنده تبدیل کند. او یاد گرفته بود که تیز شدن، بهایی دارد: خراش، سایش، و از دست دادن بخشی از خود.

نگاهش روی انعکاس تیغه لغزید. خودش را در آن دید. چهره‌ای خسته، اما چشمانی که هنوز در جستجوی حقیقت بودند. چاقو مثل او بود. او هم روزی تیز بود، اما حالا… احساس کُندی می‌کرد. احساس می‌کرد دیگر چیزی را نمی‌تواند بِبُرد، حتی اگر دست‌هایش هنوز این کار را بلد بودند.

آن شب، وقتی به خانه برگشت، هنوز ذهنش درگیر همان فکر بود. او هرگز از سختی‌ها فرار نکرده بود، اما این روزها حس می‌کرد که از درون خسته است. دیگر مثل گذشته شجاعت نداشت. چرا؟ مگر نه اینکه انسان هم مثل تیغه باید درد بکشد تا تیزتر شود؟ پس چرا او حس می‌کرد که با هر ضربه، تکه‌ای از خودش را برای همیشه از دست می‌دهد؟

چاقویی که بیش از حد تیز شود، می‌شکند.

این جمله در ذهنش طنین انداخت. استاد پیرش این را بارها به او گفته بود. او آن روزها جوان‌تر بود و فکر می‌کرد این فقط یک هشدار برای چاقوسازی است. اما حالا، بعد از سال‌ها، تازه می‌فهمید که این جمله چیزی بیش از یک درس فنی بود.

او خود را به سنگِ روزگار ساییده بود، خود را تراشیده بود، اما حالا به مرز شکنندگی رسیده بود. دیگر نمی‌دانست که این تیز شدن، قدرت است یا آسیب.

روز بعد، وقتی دوباره در کارگاهش ایستاد، چاقویی را که دیروز تیز کرده بود، در دست گرفت. آن را آزمایش کرد. برّنده بود، اما او چیزی عمیق‌تر در آن می‌دید. او فهمید که چاقو نه فقط درد تیز شدن، بلکه دلیل آن را نیز پذیرفته بود. تیغه می‌دانست که اگر کُند بماند، بی‌فایده خواهد شد. اما او چطور؟ آیا او هم این درد را برای هدفی تحمل کرده بود؟ یا فقط اجازه داده بود که زندگی او را بتراشد، بی‌آنکه معنای آن را بفهمد؟

آن روز، تصمیمش را گرفت. او باید دلیلِ تیز شدنش را پیدا می‌کرد. نه فقط به خاطر بُریدن، بلکه برای اینکه چیزی را تغییر دهد. و این بار، وقتی تیغه‌ای را روی سنگ کشید، دیگر صدای خراش فلز را یک ناله‌ی بیهوده نمی‌دید. این صدای تولد بود، نه درد. و او هم باید دوباره متولد می‌شد.

او از کارگاه بیرون آمد و نگاهی به خیابان انداخت. مردم در رفت‌وآمد بودند، هرکدام غرق در افکار خود. او به این فکر افتاد که آیا این مردم هم خود را به اندازه کافی صیقل داده‌اند؟ آیا می‌دانند که بدون گذر از سختی‌ها، بدون تجربه‌ی درد، نمی‌توان به چیزی واقعی و پایدار دست یافت؟

در مسیر خانه، به دوران کودکی‌اش فکر کرد. به آن روزهایی که پدرش به او یاد داده بود چگونه اولین چاقویش را بتراشد. چقدر بی‌حوصله بود، چقدر می‌خواست زودتر نتیجه را ببیند. اما حالا می‌فهمید که هر خراش، هر بریدگی کوچک، بخشی از راه بود. راهی که او را شکل داده بود.

به خانه رسید، اما این بار احساس متفاوتی داشت. انگار چیزی درونش تغییر کرده بود. کنار میز نشست، چاقویی را که تازه تیز کرده بود، جلوی خود گذاشت. انگشتش را به آرامی روی لبه‌اش کشید و از برندگی آن اطمینان حاصل کرد.

تصمیم گرفت از نو شروع کند. با دقت بیشتری به زندگی بنگرد، هدفش را دوباره بیابد. او فهمیده بود که درد، تنها زمانی ارزشمند است که ما را به سمت چیزی بزرگ‌تر سوق دهد. و حالا، دیگر از آن نمی‌ترسید.

پایان.

دردفلسفهزندگیسختیفلسفه‌ی اخلاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید