همیشه نسبت به کتابهای قدیمی احساسی خاص داشتم—ترکیبی از احترام، شیفتگی و نوستالژی. برای من، هیچچیز لذتبخشتر از غرق شدن در دنیای کتابهای دستدوم نبود؛ لمس جلدهای کهنه، دیدن حاشیهنویسیهای خوانندگان گذشته و استشمام عطر کاغذهای زرد، همگی تجربهای جادویی به نظر میرسیدند. حتی تصور میکردم که داشتن یک کتابفروشی، آن هم کتابفروشیای پر از نسخههای قدیمی، میتواند یکی از رویاییترین شغلها باشد—جایی که روزها را میان کتابهای نایاب، خاطرات ثبتشده در حاشیهی صفحات و گفتوگوهای ادبی سپری کنم.
اما خواندن مقاله «خاطرات کتابفروشی» جورج اورول، که در کتاب کتاب یا سیگار آمده، مرا از این خیال بیرون کشید. اورول که خود از عاشقان ادبیات بود، در این مقاله تجربهاش از کار در یک کتابفروشی دستدوم را شرح میدهد؛ تجربهای که به جای آن حس شاعرانهای که من و بسیاری دیگر در ذهن داشتیم، بیشتر رنگ و بوی خستگی، یکنواختی و حتی ملالآوری دارد. او از مشتریانی میگوید که بیشتر از آنکه به دنبال کشف شاهکارهای ادبی باشند، بیهدف کتابها را ورق میزدند، از جنبههای تجاری این شغل که به جای عشق به کتاب، دغدغهی فروش و سود را برجسته میکرد، و از این واقعیت که کار در کتابفروشی، او را بهجای عمیقتر شدن در مطالعه، از کتاب خواندن دور کرده بود.
خواندن این مقاله باعث شد من هم به این فکر کنم که شاید برخی رویاها بهتر است در همان حد رویا باقی بمانند. یکی از چیزهایی که مرا از ادامهی این ایده منصرف کرد، این بود که نمیخواستم شور و شوقم نسبت به کتابهای قدیمی از بین برود. اگر اورول، با آن عشق و علاقهی عمیقش به ادبیات، در مقطعی احساس کرده که از کتاب خواندن «زده» شده، پس این اتفاق برای هر کسی ممکن است بیفتد. شاید وقتی به چیزی بیش از حد نزدیک شویم و با ابعاد واقعیاش روبهرو گردیم، آن جذابیت خیالانگیز اولیه کمرنگ شود.
به نظرم بعضی چیزها را باید از دور تماشا کرد و دوست داشت. بعضی رویاها از دور هیجانانگیزتر و زیباترند تا زمانی که واقعاً تجربهشان کنیم. شاید بهتر باشد که همان خوانندهای بمانم که با عشق کتابهای قدیمی را ورق میزند، نه فروشندهای که باید با جنبههای تجاری و تکراری این دنیا کنار بیاید. گاهی، فاصلهگرفتن از چیزی که دوستش داریم، تنها راه حفظ آن علاقهی خالص و نخستین است.