آسمون؛درداستانطوری!·۵ ماه پیشما همه بشقاب های چینی هستیم.ما همه بشقاب های چینی هستیم،با بافتی شکسته مملو از نور و طراوت.
آسمون؛·۵ ماه پیشموهای به هم ریخته و لپای گل انداختهفقط یه نوجوون با موهای کوتاه به هم ریخته و تیشرت گربه دار.
آسمون؛·۸ ماه پیششیر،زنبور،قتل_یکچشم های وحشت زده اش هنوز باز بودند.انگار از او درخواست کمک میکردند.ولی خودش مرده بود.
آسمون؛·۸ ماه پیشچراغ راهنمابابا می گفت:«تو هم که شدی مثل چراغ راهنما،به جای اینکه انقد همه رو حرکت بدی،خودت هم یه تکونی به زندگی خودت بده.»
آسمون؛·۸ ماه پیشچهارصد و سه.دیگر هیچوقت شوقی که نوروز هزار و چهارصد و سه توی چشم های بابا بود برنگشت.