مادرم به من آموخته که بر سر مزار مردگان گریه کنم،برای همین،حالا احساس پوچی دارم و جز گریه کردن کار دیگری بلد نیستم.بلد نیستم وقتی از من تقدیر میکنند لبخند بزنم یا وقتی در حق من ظلم میکنند خشمگین شوم و فریاد بکشم،من فقط آموخته ام که اشک بریزم،درد بکشم و کنار بیایم.
چیزی که توی چند سطر بالا نوشتم هیچ ارتباطی با نوشتههای بعدیم نداره،در واقع،فقط یه ایده ست که توی ذهنم چرخ میزنه،درباره پسری که مادر نه چندان خوبش رو از دست میده،ولی باز هم آسیب زیادی میبینه و به خاطر تربیت بد،حالا توانایی رو به رویی با جامعه رو نداره.روزانه میلیون ها ایده توی سرم تولید میشن و من به نوعی احساس عذاب وجدان دارم که نمیتونم همه اون هارو تبدیل به داستان فوق العاده و جذابی که میتونستن باشن بکنم.تنها کاری که از دستم بر میاد نوشتن حداقل چند دیالوگ و بخش ار اون ایده هاست،تا حداقل گمنام و به حال خودشون رهاشون نکرده باشم.
امروز هیچ موضوع خاصی برای نوشتن ندارم،فقط دلم میخواست بنویسم و برای همین بیشتر میخوام فکرا و اتفاقات این روزا رو یادداشت کنم.از خوندن یادداشت های روزمره و احساسات ساده ی آدما خوشم میاد،این که ببینم چطور آدم ها با درد و رنج دست و پنجه نرم میکنن،حس میکنم متحدیم.
آخرین امتحان ۲۷ ام خرداد بود_بالاخره تموم شد_ و حدودا یه هفته ایه که تابستون شروع شده و من خودم رو با فیلم و سریال و کیدراما و آهنگ خفه کردم.بین کل خانواده،من تنها کسیم که به فیلم و سریال انقدر علاقه داره،برای همین تلوزیون تمام و کمال در اختیار خودم بود و من اونقدر ازش بهره میبردم تا با یقه از تلوزیون جدام کنن.حالا هم که،همین امروز ۵ صبح راه افتادیم تا بیایم یه روستایی توی اصفهان_همون ویلای همیشگی_ و من در اثر کسالت و اینکه به خاطر آفتاب وحشتناک بیرون نمیتونستم برم توی حیاط،فقط شروع کردم به نوشتن..
و این روزا بیشتر "خودم"،به "خودم" فکر میکنم.بعضی آدم ها و اتفاقات باعث میشن به شخصیت و درستی کار ها و رفتارات شک کنی.چه از نظر قیافه،چه از نظر رفتار و چه از نظر گفتار،به خودم شک کردم و به این فکر میکنم که من غیرعادیم یا بقیه؟چند نفر از همسنام رو دیدم که بی نهایت زیبا و خوشگل بودن،موهای رنگ شده و چتری و پوست برنزه یا سفید و..و یه لحظه رفتم جلوی آینه تا خودمو ببینم:موهای کوتاه پسرونه که یذره هم بلند شده ان و به نظر غیرعادی میان،یه عینک دایره ای (فریم عجیبی داره،نمیشه گفت دایره ای.بالاش صافه!) و چشمای درشت و طبیعتا،بدون هیچ میکاپ یا حتی سررشته ای.توی بچگی به آرایش حساسیت داشتم،وقتی بزرگ شدم اوکی شد،اما هنوزم به خاطر اگزمام ترجیح میدم ریسک نکنم.و حوصله شو هم ندارم!همیشه ترجیح میدم با یه برق لب کارو تموم کنم،نمیتونم تصور کنم چطور مردم ساعت ها برای میکاپشون وقت میذارن.علاوه بر اون،حتی ضدآفتاب هم نمیزنم تا پوستم چرب نشه،نمیتونم تحمل کردن اون حجم از مواد آرایشی رو روی پوستم تصور کنم.
بعضی آدم ها هم باعث میشن حس کنی غیرقابل تحملی.من از این دسته متنفرم.من شوخم،ولی این دسته منو صدا میکنن "دلقک". من پرحرفم،ولی این دسته بهم میگن "وراج". من برونگرام و اجتماعیم،ولی این دسته بهم میگن "پیک می". من میدونم منظور از پیک می چیه و فکر نمیکنم آدم پیک می ای باشم.مردم فکر میکنن همین که سر حرف رو باهاشون باز کنی و بهشون توجه کنی،یا روشون کراشی یا پیک می ای.دلیلشم اینه که به خاطر ترند های جدید،نصف مملکت تامبوی شدن و نصف مملکت بیبی گرل.اما من هیچکدوم نیستم.بعضیا فکر میکنن حالا که موهامو پسرونه زدم لابد تامبوی سرد و خشنم یا چون خیلی با آدما جور میشم بیبی گرلم،اما در اصل من جرو همون دسته سومم که خیلی هم کمیابه:اون دسته ای که خودشونن.نه تامبوین و درونگرا و خشن بازی در میارن،و نه خودشونو با رنگ صورتی و اکسسوری کیتی خفه میکنن،جزو اون دسته ایم که تایب ام بی تی آی واقعیشونو میگن و عقده ی infp یا entp بودن ندارن.
اما دارم توی این موضوع پیشرفت میکنم.منظورم کنار اومدن با آدم های تاکسیکه.فهمیدم که آدمایی که میخوان برن میرن و آدمایی که دوست ندارن هیچوقت دوست نخواهند داشت،فقط توی وانمود کردن بهتر میشن.دیگه قرار نیست سعی کنم آدم هارو وادار به دوست داشتنم کنم،چون تجربه اش کردم و میدونم این جور آدما هیچوقت عوض نمیشن.اگه کسی دوستم نداره،من هم رهاش میکنم.کسیو پیدا میکنم که همونقدر که بهش عشق میدم بهم عشق بده.کسی که حمایتم کنه،نه کسی که فقط میخواد مجبورم کنه ازش عذرخواهی کنم.من دیگه دنبالت نمیام.دیگه برام مهم نیست که ازم ناراحتی یا حتی پشیمون شدی.
حتی اگه هیچکس توی این دنیا نباشه که من رو همون جوری که هستم بپذیره قرار نیست دوباره به خودم شک کنم.من یه نوجوون کیپاپرم که عاشق فیلم و سریال و نوشتن و خوندنه و بسکتبال بازی میکنه و از چرت ترین چیز ها عکس میگیره و یه گربه به اسم لئو داره،یه نفر با موهای کوتاه به هم ریخته و لپای گل انداخته که با شلوار جین و تیشرت گربه دار دور خونه میچرخه و وقتی توی مودش باشه چراغارو خاموش میکنه و رقص نور رو روشن و صدای آهنگ رو بلند.پارتی!
نه مدرسه و نمره و نه این آدمای تاکسیک و نه کل جامعه و ایران و هر چیز دیگه ای،نمیذارم دوباره باعث بشن اورثینک کنم و از خودم متنفر بشم.این که از خودت متنفر باشی بزرگ ترین درد و گناهه.دوست داشتن خودت راه خیلی چیزارو برات باز و راحت میکنه.
حتی اگه چرت و پرت باشه این پستو پاک نمیکنم.
فعلا.