شاید واقعاً ده موضوع خاکخورده برای نوشتن دارم
قرار بود یکییکی مرتب و به ترتیب نوشته شوند.
اما نمیدانم چرا حس میکنم برای برگشتن به یکیدو ماه قبل
برای شروع دوباره
اینبار باید برعکس حرکت کنم از آخر به اول.
از آخرین خاطراتی که پشت سر گذاشتهام آغاز کنم...
گذر روزهایی که ناباورانه نامش جوانیست
آخرین باری که حرف زدمتقریباً چهار ساعت پیش بود
با یلدا در حیاط خوابگاه.
جایی که تنها صدای مبهم ماشینهای خیابان شلوغ شنیده میشد.
دیوار بلندی میان خیابان و خوابگاه کشیده شده بود
دیواری که تاریکی حیاط را در شلوغی پنهان میکرد.
اینسوی دیوارحیاطی نیمهتاریک بود
و اگر صدای مردم و ماشینها از آنسوی دیوار نمیآمد
یقیناً جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشتم.


چای را دم کردیم. نه من حال حرف زدن داشتم نه یلدا.
یلدا آهنگ جدید چاوشی را آنقدر تکرار کرد
من با آن که حفظیاتم بداست ناچار شدم حفظش کنم!
همین شد که سکوت کلامیمان شکست.
با لحنی تند گفتم «نمیخوای چیز دیگهای بخونی؟!»
یلدا با چشمغرهای منطقی جواب داد«پلیبک نبود! من تا حالا چهارتا آهنگ مختلف خوندم. »
-جان من! حداقل صداتو اوج بده بلند و پایین کن که بفهمیم!
همین شد که من هم وارد میدان شدم و در تاریکی حیاط خوابگاه
با هم شروع کردیم به زمزمهی آهنگهای نوستالژیکمان...
خــــــدای آسمــــــونها خــــــدای کهکــــــشون ها
بــــــرس به داد دل عاشــــــق ما جــــــونها...
با آهی از ته قلبم آهی که موجی از حسهای تلخ را درونم زنده کرده بود
رو به یلدا کردم و گفتم
حس میکنم مقصر همهچیز همین گذر بیرحمِ سن و سالهای بیوجدان است!

هرچه بزرگتر میشویم انگار روز به روز رویاها آرزوها و برنامههایی
که در سالهای کودکی برایشان خیالپردازی کرده بودیم
یکییکی از دستمان کشیده میشوندو حتی اجازهی داشتنشان را هم نداریم.
حس میکنم آن زمان که کوچکتر بودم
آزاد بودم برای انتخاب هرررررر چیزی بیهیچ محدودیتی
حتی انتخاب ورود به ناسا در بیستسالگی!
نویسندگی سخنرانی روی استیجی بزرگ با صدها شنونده
پزشکی خواندن و همزمان تدریس شیمی، یا شاید زیست و فیزیک... که سهل است!
و حالا که تقریباً تمام بیستسالگیام را گذر عمر از من گرفته
و به هیچکدام از آنها نرسیدهام شکنندهتر از این برایم چیست؟!...
اتفاقاً گمان میکنم همین بیخیالی مرا زنده نگه داشته است
وگرنه مگر میشود تمام امیدها و برنامههای کودکیت را یکییکی از دست داده باشی و هنوز به زیستن ادامه بدهی؟!
به همین خاطر است که در این یک سالی که از بیستسالگیام گذشته
هیچ واکنشی به روز تولد بیستویکسالگیام نشان ندادم.
اما هرچه فکر میکنم از 22سالگی بهتر است.

هرچه عدد سنم بالاتر میرودانگار ناخودآگاهم میگوید
علاوه بر اینکه چیزی به دست نخواهی آورد
باید تهماندههایی را هم که در دلت جمع کردهای رها کنی...
گاهی آنقدر بیرحم است که حتی خیالِ داشتنِ رویا را از سرت میپراند
چون گمان میرود زمان برای آغازش گذشته باشد.
تازه،بزرگترین داراییام که هرچه به گذشته بازمیگردم سهم بیشتری از آن را در خود میبینم اعتمادبهنفس و بلندپروازی بود.
هرچه را میخواستم با موانع کم و زیادتر آینده سهم من بود.
حسی از قدرتِ رسیدن عمق وجودم را در بر گرفته بود
باور داشتم که توانایی انجام هر کاری را دارم.
و چرا نشود؟!
نمیدانستم وقتی زمانش برسد چنین خواهم کرد و چنین خواهد شد
بیآنکه حتی لحظهای درنگ کنم برای اینکه مقصر کیست...
(در واقع خستهام از این باور که همیشه خودم مقصر بودهام)
رو به یلدا کردم خستگی بیدلیل امروز را فراموش کرده بودم
سکوتمان شکسته بود.
یلدا گفت تازه وقتی سنم پایینتر بود انگار آدمهای مفیدتری اطرافم بودند
هرکدام قصهای فلسفی برای خودشان داشتند.
من با آنها بزرگ شدمآموختم و انتظار داشتم که تازه اول راه است
و چه بهتر از آنها را در آینده ملاقات میکنم.
اما حالا که میبینم تمنای دیدار و همصحبتی با افرادی چون آنها
آرزوییست بر دل...
من هم حرفش را تأیید کردم
چون با عمق وجود دلم برای نسلی که عمیق فکر کند و حرفی برای گفتن دربارهی مسائل غیررایج داشته باشد لک میزند.
اصلاً نمیدانم چه چیزی کلافهام کرده است
همنسلانم افکارشان آنقدر لطیف و زیباورهاهست که گاهی حس میکنم
من نمیتوانم آنها را بفهمم.
حس پیری دارم در میان ظرافت اندیشههایشان...

این یک سال تمام را
با چند بیت شعری گذراندم
که از کودکی روی جلد آلبوم عکس سال تولدم پدرم یادداشت کرده بود
در بهار زندگی، احساس پیری میکنم
با همهی آزادگی، فکر اسیری میکنم
بس که بد دیدم ز یاران به ظاهر خوب
خواه بر کودک دل، سختگیری میکنم
حس میکنم پدرم این شعر را برای من نوشته بود
انگار میدانست همان سال چند ماه پیش از تولدم
روزی خواهد رسید که در بیست ویک سالگی
با هر لحظه زمزمه کنم
در بهار زندگی، احساس پیری میکنم..
و الحق سختترین اتفاق همین است اینکه بخواهم توضیح بدهم چرا؟!
دلم برای آدمهایی تنگ شده که متولد دههی شصت بودند یا حتی قبلترش!
آنهایی که در کودکی من پتوی گرم و امن دههی هشتاد بودند...
جوانانی پر از معنا پر از عمق...
با اینهمه تفاوت سلیقهای که میان من و همسنوسالهایم میبینم
هیچ حس تعلقی پیدا نمیکنم.
آنها جوانترند شادترند و روحیه و ذهنشان
بهمراتب تازهتر از ذهنِ سالخوردهی من است...
کاش دستکم میان آن مردهایی متولد میشدم که سبیل مردانه میگذاشتند
و عاشق رفتن به طبیعتِ بلوچستان بودند...
درست مثل پدرم!.

و حالا در میان این همه تفاوت این همه فاصله
من ماندهام با دلی که نه به نسل خود تعلق دارد
نه به رویاهایی که روزی بیپروا در ذهنم پرواز میکردند.
شاید من از نسلی باشم که
در بهار زندگی طعم خزان را چشید
وحس سنگینی سالهایی را دارد که هنوز نیامدهاند.…🍂
نداشتم.