مادرم بیرون مطب نشسته، خودم خواستم که بیرون مطب بشینه و داخل نیاد. خانم دکتر برام توضیح میده که استرس بیشتر از هرچیزی سبب تکرار بی اختیاری میشه. به حرفهای خانم دکتر سعی میکنم گوش کنم ولی دلم پیش مادرمه. نمیخواستم برای مادرم غصه بشم. میدونم بعد از اینکه من برم بیرون مادرم میاد داخل و خانم دکتر رو سین جیم میکنه. همین اتفاق میافته.
انگار مادرم به حرفام اعتماد نداره و میخواد خودش از ماجرا سر در بیاره. نسخه به دست از مطب میزنیم بیرون. داروخونه پر میشه و خالی. یه صندلی گیرمون میاد.
+ خانم دولوکستین تموم کردیم
- کجا میتونم پیدا کنم؟
+ ما نداریم باس بگردی.
برای گشتن دارو، ماشین میگیریم. مادرم سرشو گذاشته به شیشه ماشین. صورتشو نمیبینم ولی هق هقشو میشنوم. من هم مثل مامان سرمو میذارم روی شیشه و سعی میکنم اصلا به این فکر نکنم چطوری بی اختیاری نصیبم شد.
تا ذهنم گرم میشه که موتور سرزنشش رو روشن کنه، نمیدونم ما میخوریم به یکی یا یکی به ما میزنه. راننده پیاده میشه، داد و بیداد اونقدری بالا میگیره. راننده بیخیال نمیشه که مارو برسونه. در بوق بوق ماشینها پیاده میشیم، تا برسیم به چهار راه به تعداد گامهایی که برداشتم بوق شنیدم و از کنار خیابون با مامان سعی میکنیم به چهار راه برسیم. این وسط حس میکنم کسی داره هلم میده، بر میگردم ولی کسی نیست میرم جلو ولی حس میکنم کسی پشت سرمه که داره صدام میزنه، مدام بر میگردم ولی چیزی نیست به مامان خیره میشم که جلوی من در حال رفتنه، نمیتونم برم دستشو بگیرم و باش راه برم.
بوق بوق، یکم که جلوتر میریم متلک هم همراه بوق ها میشه، صدا پشت صدا، قدمهامو تند تر میکنم، هر چقدر میریم جلو چهار راه دورتر و دورتر میشه. مامان از من جلوتره کاش برگرده و یه نگاهی بهم بکنه. کاش برگرده و نگاهم کنه.
فشارش رو حس میکنم، میدونم میرسه، میدونم کاری از دستم بر نمیاد، حس میکنم کسی داره درونم در میزنه. فقط صدای در رو دارم میشنوم، اونقدری منقبض شدم که نمیتونم حرفی بزنم. حتی صدای نفسهامو نمیشنونم.
که یه لحظه اتفاق میافته. نمیتونم توصیفش بکنم. شبیه هیچی نیست، از راه رفتن میمونم. مادرم دور و دورتر میشه. کاش تموم بشه. صدای بوق ترکیب میشه با این سوال خانمم چرا اینجایی؟ نمیدونم چقدر طول میکشه، دلم میخواد یکی صدا کنه منو. دلم میخواد یکی اسمم رو بگه. دوست دارم یکی تکونم بده و بگه چیزی نشده. کسی نیست.
مامان ازم دورتر شده. گریه شروع میکنه به پاشیدن تو صورتم.
اینکه چطوری به مامان رسیدم دقیق یادم نمیاد. تا میرسم به مامانم دلم میخواد بغلش کنم ولی نمیتونم، من نجسم و مامانم رو نمیخوام نجس کنم.
مامانم اولین چیزی که بعد از دیدنم بهم میگه رو خوب یادمه: باز انجامش دادی؟ اونجاست که پام سست میشه و با گریه پخش میشم روی زمین. خوب یادمه که نای حرف زدن هم نداشتم دلم میخواست به مامانم بگم مامان این اتفاق افتاده من انجامش نمیدم. مامان نمیدونم چطوری میاد سراغم. انگار غش میکنم. از اونجا به بعدش رو درست و حسابی یادم نیست. نمیدونم چطوری میشه که چشمام رو که باز میکنم چشمم لوستر اتاقم رو میبینه. روز سیاه تموم شده بود.
نمیدونم وقتی به روزهای سیاهتون بر میگردین چطوری اونا رو حلاجی میکنین. برای من اون روز یکی از روزهای سیاهم بود. رفته بودم که درمان دریافت کنم اما همه چیز آوار شد روی سرم.
اگه بخوام فقط یه چیز از اون روز رو عوض کنم، جمله مامانمه. مامانم منو مقصر چیزی میدونست که درون خودم برای خودم اتفاق افتاده بود.
کاش میشد برگردم سر همون چهار راه، قبل از اینکه مادرم حرفی بزنه بهش بگم مامان برام دوباره اتفاق افتاد ولی چیزی نیست نگران نباش. بیا بریم خونه بعدا داروخانه میریم. و نذارم که مقصر بشم. نذارم نگاهم به مامانم عوض بشه.
این قصه رو تعریف کردم که به شما بگم خیلی مهمه اولین جملهای که شما میگین چیه. اون جمله تعیین کننده بزرگی در روحیه طرف مقابل و همینطور نوع نگاهش در بودن کنار شماست. برای اون جمله حاضر باشین.
اولین جمله یاد همه میمونه.