ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

داستان 11: شب در مدرسه (پارت آخر)

صدای فریادهای وحشت زده و ترسناک همکلاسی ها و دوست هایمان از کلاس بغلی می آمد.

ما در سالن آمفی تئاتر در تاریکی کامل میان صندلی ها قایم شده بودیم و از ترس داشتیم می لرزیدیدم. مثل سگ ترسیده بودیم. حتی جرئت نداشتیم با صدای بلند نفس بکشیم.

صدای کوبیده شدن به در و پنجره می آمد. صدای پرت شدن میز و صندلی.

ناگهان صدای خرش خرشی آمد انگار کسی را از وسط پاره کرده باشند و به دنبالش فریادهای وحشتناک بیشتری بلند شدند.

من تمام مدت با دو دست دهانم را پوشانده بودم و سعی می کردم گریه هایم را خفه کنم.

آن صداها دو سه دقیقه بیشتر طول نکشیدند اما طولانی ترین دقیقه های زندگی ام بودند. بعد سکوت مرگباری همه جا را فراگرفت.

هیچ کس حرفی نزد. تصور می کنم همه بدجوری شوکه شده بودند.

باقرزاده که تمام این مدت سعی کرده بود خودش را کنترل کند گفت:« یعنی حالا.. قراره... ما هم.. بمیریم؟» و بغضش بالاخره ترکید. این دفعه بدتر از قبل.

افشاری بهش گفت: «خفه شو! الآن هممون رو لو میدی.»

دیگر دیر شده بود.

صدای باز شدن در از راهرو آمد. در سکوت شنیدیم چطور صدای قدم هایی بر روی کف راهرو، داشتند کم کم به جایی که مخفی شده بودیم نزدیک می شدند تا اینکه متوقف شدند. همه نفسمان را حبس کردیم.

یک حسی بهم می گفت قاتل درست پشت در سالن ایستاده و دارد گوش می دهد. در با قفل بسته بود. کلیدش دست رمضانی بود.

ناگهان صدای بالا و پایین شدن دستگیره در را واضح شنیدیم.

یکی از بچه ها که در دریف های صندلی های بالا قایم شده بود از جایش بیرون آمد و سریع به طرف پایین دوید. زیرلبی داشت فریاد می کشید:« بدبخت شدیم! فهمیده! فهمیده ما اینجاییم!»

بقیه بچه ها هم انگار جن زده شده باشند از سوراخ هایشان بیرون آمدند و سریع به سمت صحنه رفتند تا پشت پرده پنهان شوند یا به دنبال دری برای بیرون رفتن از آنجا پیدا کنند.

اما تلاش هایشان خیلی زود بی نتیجه ماند.

به ناگاه صدای بالا و پایین شدن دستگیره قطع شد.

در باز شده بود؟ نه. فقط قاتل دست نگه داشته بود و حالا صدای قدم هایش را که دور می شد می شنیدیم، تا اینکه محو شد.

یعنی متوجه نشده بود ما اینجا بودیم؟


ساعت 10 شب بود. آقای هاشمی برنگشته بود و دیگر کسی منتظرش نبود. با هر کسی که می توانستیم تماس گرفتیم و حالا روی صحنه دور هم جمع شده بودیم تا کمک از راه برسد.

از وقتی که قاتل سعی کرده بود در را باز کند مدتی می گذشت و دیگر از بیرون صدایی نمی آمد. با این حال کسی جرئت نداشت پایش را بیرون توی راهرو بگذارد. ممکن بود هنوز آن بیرون در حال پرسه زدن باشد.

همه روی صحنه بودند، به جز طاهری دوست که رفته بود آن بالا تنها روی یکی از صندلی ها نشسته بود.

من معمولاً از این کارها نمی کنم. منتظر می مانم تا بقیه بیایند سر صحبت را با من باز کنند، اما ممکن بود دیگر از این فرصت ها پیش نیاید.

رفتم بالا پیشش و با این که چشم هایم به تاریکی عادت کرده بودند اما پایش را ندیدم و روی کفشش رفتم.

گفتم ببخشید. او هم گفت ولش کن مهم نیست.

بله دیگر مهم نبود. دیگر مهم نبود آدم خجالتی یا درونگرایی باشی. امروز ممکن بود آخرین روزت باشد.

پرسید:« واسه چی اومدی بالا؟»

من هم اشاره کردم به بچه ها و گفتم:« همه نگرانتن که چرا اومدی این بالا نزدیک در نشستی. نمی ترسی؟»

طاهری گفت:« نه، فقط می خواستم کمی با افکار خودم خلوت کنم. چیزی نیست.»

کنارش نشستم. «فکر می کنی هنوز اون بیرونه؟ نمی فهمم آخه چرا می خواد ما رو بکشه؟ مگه ما چیکار کردیم؟»

_ نمی دونم. فقط می دونم دلم نمی خواد آخرین لحظاتم مثل یک بزدل بمیرم. دلم نمی خواد بقیه مثل یک ترسو ازم یاد کنند. می خوام تا آخر بایستم و بجنگم.

از روزی که آمده بود یک حسی بهم گفته بود دلم می خواد باهاش دوست شوم. اما هیچ وقت جرئت نکرده بودم حتی باهاش سلام علیک کنم.

منم دلم نمی خواست مثل یک ترسو از این دنیا بروم. برای همین ازش پرسیدم:

«اگه از اینجا زنده بیرون آمدیم، میای با هم بریم یه فلافلی بخوریم. مهمون من.»

طاهری هم آرام خندید و گفت:« دو تا فلافل. سُسِش هم زیاد باشه.»

مدتی را همان جا در سکوت ماندیم تا اینکه بالاخره... صداها شروع شدند.

صداهای گوش خراشی از بالای سقف آمدند. صداهایی که هیچ شباهتی به صدای آدمیزاد یا صدای حیوانی که می شناختیم نداشت. و بعد صدای چنگ زدن آمد. چیزی داشت خودش را از راه کولر به سالن می رساند.

همه پا شدند و شروع کردند به جیغ و داد زدن.

من و طاهری به در چسبیدیم و دو تایی دستگیره را گرفتیم و محکم شروع کردیم به کشیدن.

خیلی زود بقیه بچه ها از پشت سر آمدند و برای باز کردن در تقلا کردند. رمضانی را صدا می کردند تا زود در لعنتی را باز کند و همدیگر را هل می دادند تا وقتی در باز شد از هم پیشی بگیرند.

ناگهان دریچه کولر از جایش در آمد و چیزی از بالا با صدای خفه ای فرود آمد. همین موقع در باز شد و طاهری، افشاری و من پریدیم توی راهرو.

صدای فریاد بچه ها پشت سرمان بلند شد، اما بدون آنکه عقب را نگاه کنیم با تمام سرعت دویدیم.

افشاری که جلوی من بود یکهو لیز خورد افتاد.

مایع قرمز رنگی روی زمین راهرو پخش شده بود. خون بود؟! مایع از کلاسی که آن گروه بچه ها در آن قایم شده بودند می آمد.

حالا فقط من و طاهری دوست مانده بودیم. خودمان را به حیاط رساندیم.

با اینکه طاهری وزنش از من بیشتر بود، اما داشت با تمام قدرتش جلوتر از من می دوید.

ناگهان برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و دیدم چطور چشم هایش از وحشت بزرگ شدند.

من هم داشتم بر می گشتم به پشتم نگاه کنم که... طاهری سمتم آمد و هلم داد زمین!

افتادم و روی زمین غلت خوردم. باورم نمی شد! طاهری پرتم کرده بود سمت هیولا.

وحشت زده به عقب نگاه کردم. کسی نبود.

پا شدم و دور و برم را بهت زده نگاه کردم. هیچ جانوری نبود. طاهری هم غیبش زده بود.

فقط روی زمین حیاط چیزی توجهم را جلب کرد. یک لنگه کفش. مال طاهری بود..

آسمان صاف و بدون ابر بود.

آن روز فقط من جان سالم به در بردم.

با اینکه مدتی از آن زمان می گذرد، اما هرگز طاهری دوست را فراموش نمی کنم که آن روز خودش را فدا کرد تا من زنده بمانم.

داستان ترسناکداستانداستان کوتاهمدرسهوحشت
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید