ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۴ دقیقه·۲۵ روز پیش

داستان 8: مرد پشت پنجره

فکر کنم نیمه شب بود. روی تختم دراز کشیده بودم و هر از گاهی این طرف و آن طرف غلت می خوردم که صدایی شنیدم.

اولش فکر کردم صدای باد هست که همش به پنجره می کوبد. با خودم گفتم چیزی نیست.

چشم هایم را بستم، پتویم را در آغوش گرفتم و سعی کردم دوباره بخوابم.

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دوباره آن صدا را شنیدم. این دفعه واضح تر. تَق تَق.

انگار یکی داشت آن بیرون توی حیاط به سمت پنجره سنگ پرت می کرد.

ناگهان به نفس نفس افتادم. ترسیدم. حضور کسی را پشت سرم حس کردم. پشتم به پنجره بود.

دست خودم نبودم. می خواستم خیال خودم را راحت کنم که کسی آنجا نیست و احتمالاً به خاطر زیاد فیلم ترسناک دیدن خیالاتی شده ام...برای همین غلت زدم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم.

همینکه چشمم به شیشه افتاد... از خواب پریدم و از وحشت فریاد کشیدم.

یکی توی تاریکی از پشت پنجره داشت نگاهم می کرد.

آنقدر فریاد کشیدم تا اینکه پدر مادرم سراسیمه وارد اتاقم شدند. چراغ ها را روشن کردند و ازم پرسیدند چی شده. خیلی پریشان به نظر می رسیدند.

من فقط به سمت پنجره اشاره کردم، اما... آن مرد دیگر غیبش زده بود.

مادرم روی تخت کنارم نشست و محکم بغلم کرد. دستی به موهای خیس عرقم کشید و سعی کرد آرامم کند. بهم گفت همه چی فقط یک خواب خیلی بد بوده. کسی نمی خواهد از پنجره بیاید توی اتاقت و تو را با خودش ببرد. اما من خیلی مطمئن نبودم.

آن مرد خیلی واقعی به نظر می رسید. خودم دیدمش. دیدم با دوتا چشماش صاف به من خیره شده بود.

با به یاد آوردن چهره اش کمی لرزیدم.

به پدر مادرم گفتم می توانم امشب را با شما بخوابم.

آنها فقط به همدیگر نگاه کردند. چیزی نگفتند. مادر فقط گفت می رود یک لیوان آب برایم می آورد تا حالم کمی جا بیاید. حس کردم نمی خواهند جواب نه بهم بدهند. نمی خواستند بیشتر از این ناراحت بشوم. شاید فکر می کردند مسخره است به خاطر یک کابوس یک نوجوان 14 ساله توی اتاق پدر مادرش بخوابد.

پدر رفت از اتاقش یک قرآن بیاورد تا آن را روی میز کنار تختم بگذارد. اما قبلش یک نگاهی از پنجره به حیاط انداخت و گفت:« شب که میشه آدم با دیدن این لباسایی که توی حیاط آویزونن ممکنه خیالاتی بشه و فکر کنه یک نفر وسط حیاط ایستاده.»

وقتی مامان برگشت انتظار داشتم به خاطر اینکه به حرفش گوش نداده بودم و شب قبل از خواب فیلم ترسناک دیده بودم سرزنشم کند. بهم بگوید: «دیدی، نگفتم از فیلما نبین. این فیلما اثر بدی توی روح و روانت می ذارن.» اما گیر نداد.

لیوان آب را که دستم داد، در کسری از ثانیه، متوجه لرزش دستش شدم.

وقتی مادر وارد اتاقم شده بود، وحشت را در قیافه اش دیده بودم. حتماً از اینکه دیده بود چطوری مثل بید داشتم می لرزیدم ترسیده بود. و به نظر می رسید هنوز کمی ترسیده باشد. اما به روی خودش نمی آورد. خودش را آرام و خونسرد جلوی من نشان می داد. شاید نمی خواست بیشتر از این من را نگران کند؟

شاید حق با مادر بود. شاید بهتر بود فیلمای ترسناک را به کلی کنار بگذارم. قبل از اینکه یکی از این شب ها از شدت ترس سکته کنم. آن مردی که تو خواب دیده بودم هم مثل یکی از آن شخصیت های شرور و پلید فیلم های ترسناک بود. انگاری از دل یکی از آن فیلم ها بیرون آمده بود.

مادر گفت می توانم بقیه شب را با چراغ های روشن بخوابم. در را اگر بخواهم هم می توانم از پشت قفل کنم. این طوری احساس امنیت بیشتری می کنم. گفت فراموش نکنم تا زمانی که او و بابا اینجا هستند کسی دستش به من نمی رسد و به من آسیبی نمی رساند. همه ی این ها را سریع گفت.

پدر هم گفت:« اگر آن یارو دوباره اومد، شکلک دربیار و زبونتو بهش نشون بده تا بفهمه ازش نمی ترسی.»

در آخر مادر روی قفل کردن در تاکید کرد. بهم شب بخیر گفتند، در را بستند و مرا تنها گذاشتند.

امیدوار بودم دیگر نبینمش.

پدر مادرم که از آنجا دور شدند، قبل از اینکه در را قفل کنم، مطمئن شدم پرده جوری بسته است که کسی نتواند حتی از لای آن هم به داخل اتاقم دید داشته باشد. پرده ی جدیدی که مادر خریده بود.

راستی، یادم رفت لیوان خالی را به مادر پس بدهم.

یواشکی از اتاق زدم بیرون. وقتی توی راهرو از کنار در اتاق پدر مادرم رد می شدم سعی کردم زیاد سروصدا نکنم. می خواستم زود لیوان را روی پیشخوان بگذارم و برگردم.

ناگهان متوجه شدم از اتاق نشیمن چند متر جلوتر از من صدا می آید. صدای قدم های پا. احتمالاً بابا یا مامان یکی شان هنوز توی آشپزخانه بود.

اما یکهو سر جایم خشکم زد. ضربان قلبم به شدت به تپش درآمد. شروع به لرزیدن کردم.

پدر مادرم توی اتاقشان بودند. صدای پچ پچ کردن هایشان را می شنیدم.

پدرم گفت:«مطمئنی؟»

مادرم جواب داد:« آره! با جفت چشمای خودم دیدمش. زود زنگ بزن پلیس!»

«اون تو رو ندید؟»

«نمی دونم. شاید.. عجله کن.»

«دقیقاً کجا بود؟»

«به آشپزخانه که رفتم توی اتاق نشیمن دیدمش. پشت پرده ها قایم شده بود. پاهاش از زیر بیرون زده بودند.»

داستانداستان ترسناکداستان کوتاهپنجرهکابوس
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید