atcha
atcha
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

حسِ گندِ امروز2

این نوشته قراره به این شباهت داشته باشه، ورژن سال تحصیلی جدید...

مثلِ همیشه با حال فاکی از خواب پا میشم، لباسامو میپوشم، یه دور واسه امتحان امروز یه نگاهی به درس میندازم و با فرمِ راهبه شکل و کیفی که نزپیک به 20 تُن وزن داره، از پله ها میرم پایین.

میرم که برسم به سرویس آشغالم.

خب، امسال تا قبل از این چندروز یه سرویس دیگه داشتم که واقعااا به معنای واقعی دلیل مدرسه رفتنم بود و یه سرویس همه چی تموم و عالی بود ولی الان افتادم تو یه ونِ گنده ی سبز زشت.

بیخیال.

خسته میرم توی ون،

«سلام..»

توی مسیر یه کم با فاطمه ی اسکل، اگه اومده باشه حرف میزنم. وقتی میرسم، سریع تر از سرعت نور میرم تو کلاس،

«سلام!»

مانیا و مهدیه با نگاهشون دوزِ "تو یه تیکه آشغال بدرنخوری" ِ روزمو تامین میکنن. ممنون ازتون!


بقیه ی بچه هاهم انگار که به کثافتِ احمقِ زشت دیده باشن، بهم نگاه میکنن.

میرم تهِ کلاس مضخرف و کوچیکم و کیفمو میزارم. فاطمه زهرا که میاد چادرشو در میاره.

«بریم؟»

و با خوشحالی میگم اره.

میریم تو راهرو و چیکار میکنیم؟ آفرین.

کراشامونو دید میزنیم!

عالیه نه؟(بعدا داستان اونارو توضیح میدم)

خب، زنگ نورد، عالیه باید به سه گروه تقسیم بشیم و بریم جاهای مختلف با هشتما امتحان بدیم. من میرم کلاس 8 نمیدونم چند و با فاکینگ استرس خودکار آبی کیانمو تاب میدم.

به هشتمی بیحالی که کنارم نشسته نگاه میکنم.

برگه های امتحانو پخش میکنن، به بدترین شکل ممکن امتحان میدم و میرم تو راهرو منتظر وقتی که بزارن برم تو کلاسم. و حدس میزنین چیکار میکنم؟

فاطمه زهرارو پیدا میکنیم و باهم چیکار میکنیم؟

آفرین، کراش دید میزنیم.

امروز غزل اومده، سه تایی با پانیذ میشینیم تو نمیکت آشغالی سه نفرمون و در حین له شدن، با کلی از بچه حرف میزنیم.

«جواب سوال سه چی میشد؟»

«سوال سه که راحت بود»

«اره خب جوابش چیبود»

«گزینه ی دو»

«شعت! من زدم گزینه ی یک»

«بچه ها یازده رو چی زدین؟»

«سه»

«سه؟»

«همه سه زدین؟»

...

خب، فیزیکِ عاشقالی رو میگذرونیم و من، هیچی، رسما هیــــچی نمیفهمم.

هر زنگ تفریح برناممون، دید زدن کراشامون با فاطمه زهراعه.

اره، دختر محجبه ی مذهبی رو دختر کراش میزنه! فاطمه زهرا جان چه توضیحی دارین؟

زنگِ آخر، ساعت 3،ریاضی عاشقاای رو تموم میکنیم و میریم بیرون سمتِ سرویس، توی حیاط که داریم از مدرسه خارج میشیم، تنها زمانیه که میتونم باهاش حرف برنم و یه کم جرعت دارم.

«سلام...»

«سلام...»

«خب، خداحافظ...»

«خدافظ...»

اره دقیقا، این مکالمه هرروز تکرار میشه و بعدش؟ سرزنش! که چقد سوتی میدم.

(بیخیااال، شما که میدونین تنها کسی که تو زندگی میپرستم کیه، نه؟)

و خوی خونه؟ درس میخونم، یوتیوب گردی میکنم، اگه وقت شد انگشتر درست میکنم، و به این فکر میکنم که پارسال، چه روزای بهتری داشتم...

فاطمه زهراچیکار آفرینامتحانکلاس
atcha is fine, thanks
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید