مثل همیشه، میریم مدرسه، برمیگردیم،غذا میخوریم، درس میخونیم،استراحت میکنیم، درس میخونیم، غذا میخوریم، میخوابیم، بیدار میشیم و میریم مدرسه.
این چرخه ابدیه.
ماتریکیس؟ شاید. خوراکمون زندگی تو ماتریکسه.
عادت کردیم، یادگرفتیم و با این طرز فکر بزرگ شدیم.
کسی راه جدیدی نرفت. هیچکس کار جدیدی نکرد.
و من خودمو مستثنی نمیدونم. ما همه همینیم. یادگرفتیم که بیدار شدیم، بریم سرکار یا مدرسه، بخوابیم...
هیچ وقت فکر نمیکنیم شاید نباید انقد جوجه اردک باشیم. همش دنبال بقیه، شاید، شاید، یه کار جدید؟ چرا کسی شغل جدیدی اختراع نمیکنه؟ هنر جدیدی، ساز جدیدی...
خیلی تکراری شده. همه چیز.
و من حتی میتونم بگم بیست و یک روزِ دیگه، ساعت 17 و 39 دقیقه بعد از ظهر، ثانیه ی 32اُم، قراره چیکار کنم.
کتاب میخونم بلکه چیز جدیدی توش پیدا کنم. کلماتو مزه مزه میکنم، میجوم و قورت میدم، هضمشون میکنم و به تک تک سلول هام میرسونمشون.
جدید، جدید، جدید، جججدید، جددددید، جدییید، جدیدددد، جججججج، ددددد، ییی، ددد، جدید،
ولی دریغ از یک تفاوت،
همش همینه، کلمه هایی که با الف، ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح، خ، د، ذ، ر، ز، ژ، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ع، غ، ف، ق، ک، گ، ل، م، ن، و، ه، ی ساخته شدن. هیچ چیز جدیدی توشون نیست.
کلمه ها سفید و سفید تر میشن تا اینکه محو بشن؛ و دیگه اثری ازشون باقی نمیمونه.
یه تفاوت، همه چیزو تغییر میده؛