ویرگول
ورودثبت نام
atcha
atcha
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چشم هایی که انعکاس حقیقت بودند.



اگر میدانستید چه بسا بارهایی هستند که چشم ها، تنها چشم ها باعث مرگ انسان ها شدند، همین حالا آنها را از حدقه در می‌آوردید!




ماجرای گین:

بعد از مدرسه، مثل همیشه رفتم خونه و نهارِ گرمِ روی میزو برداشتم. مامانم همین الان از خونه رفته بود ولی غذارو گرم کرده بود.

خب، شروع کردم به حلِ تکالیفم که یه سایه ی سیاه، بیرونِ پنجره توجهمو جلب کرد.

رفتم نزدیکِ پنجره و...

اون سایه یه آدم بود با یه شنل سیاه. و داشت... اوه خدای من! یه موجودِ کوچیکو تیکه پاره میکرد!

یه بچه؟؟ اوه خدا! یا مسیح، مریم مقدس و یوسف!

تا خواستم تلفنمو بردارم و شماره ی پلیسو بگیرم، یه پلاکارت، که دستِ همون یارو بود رو دیدم.

«تو همه چیزو دیدی، نه تنها مسیح، بلکه حالا، خداهم نمیتونه کمکت کنه!»

به قدری ترسیده بودم که به جمله بندیِ داغونش هم توجه نکردم.

افتادم روی زمین و دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نکشم.

بلند شدم، سایه رفته بود.

یه چیزیو پشت سرم احساس کردم و...

.

.

وقتی بیدار شدم یهو درد شدیدی تو سینه‌ام حس کردم و متوجهِ زخم بیست سانتی روی سینم شدم. زجه میزدم از شدت درد و اون، همون سایه روبه روم ایستاده بود. نزدیکم شد و دیگه... هیچی حس نکردم...



ماجرای سارا:

سارا دوستِ من بود. یه دخترِ پر نشاط.

یه روز که باهم تماس تصویری گرفته بودیم اون تقریبا مست بود و داشت از یه کلاب برمیگشت. اون دختر قوی‌ای بود.

اونروز میدیدمش که پشت تلفن میخندید و راه میرفت. یهو توجهش به یه چیزی جلب شد و ترس تو چشمام مشخص بود.

پشت سر هم با صدای گرفته ای تکرار میکرد:

یا مسیح، مریم مقدس و یوسف!

یا مسیح، مریم مقدس و یوسف!

یا مسیح، مریم مقدس و یوسف!

توی یه کوچه رو نگاه میکرد. داشت به یه موجودِ نَرِ آشغال که به یه دختر ت×جاوز میکرد رو نگاه میکرد و میخواست یه کاری برای دختر انجام بده. اما قبل از اینکه بتونه تکون بخوره اون مذکر رفت سمتش و اون از ترس خشک شده بود.

پشت تلفن فریاد میزدم فرار کن اما اوو، با چاقو به قتل رسوندش. بعدش، اون نَر، که من هرگز بهش مرد یا پسر نمیگم چون اون لیاقت نداشت که انسان صدا زده بشه، برگشت و به من گفت تقصیر اون نیست، تقصیر چشمای زیبای دوستتمه!

من هیچکاری نتونستم برای سارا انجام بدم...



و حالا به ماجرای اصلیمون میرسیم.

ماجرای الکس...

الکس یه پسر خیلی مهربون بود که فقط، تاکید میکنم فقط چون چشم های زیبایی داشت به طرز فجیعی، کشته شد.

یه قاتلِ زنجیره ای، آیزاک ریچ، به پسرای زیباچشم حسودی میکرد و به خاطر اینکه هردو چشم خودش بخاطر اسید پاشی خیلی بدحالت شده بود تصمیم گرفت همه ی پسرای زیباچشم رو بکشه!

ایزاک 32 نفرو قربانی کرد و نفر اخر، الکس بود. الکس چشمای قهوه ای بزرگ و براقی داشت. ایزاک باخودش شرط بست باید اون رو بکشه.

ایزاک یه عادت داشت، بعد از شکنجه ی قربانی، یه طناب دار آماده میکرد و خودِ قربانی، خودش بود که از شدتِ درد و وضعِ مضخرفی که داشت به سمتِ طناب دار میرفت. مخصوصا اینکه قربانی ها، جسد های قبلی رو که کنار هم ردیف شده بودن و همچنان خونین، از طناب دار آویزون بودند رو میدید، واقعا از زندگی سیر میشدن.

خب، ایزاک الکس رو دزدید. الکس ترسو و مهربون بود و وقتی دید ایزاک اونو دزدیده و بیهوش توی زیر زمین با کلی جسدِ آویزون زندانی شده تا بمیره، بلافاصله زد زیرِ گریه و ریچ، چشمای زیباشو میدید که وقتی خیس میشن بینهایت زیباتر میشن، بیشتر علاقه به شکنجه کردنش پیدا کرد. خب، از جزئیاتِ شکنجه نمیتونم توضیحی بدم فقط بدونین که، اون پسرِ بامزه ی ترسو و مهربون، تبدیل به یه انسانِ بیروح و سرد شد که فقط میخواست بمیره و بعد از قتلِ خودکشی مانند اون... پلیسا ایزاک ریچ رو پیدا و دستگیر کردن.

...

خب، چشم ها... واقعا خطرناکن. چون، انعکاس حقیقتند!


مریم مقدسمسیحیوسفچشم های زیباچشم
atcha is fine, thanks
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید