فریده محمودی
فریده محمودی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

عاشقانی که به عشق خیانت کردند 2

روزها گذشت و هیچ چیز تغییر نمیکرد،کم پولی و تنهایی پارس از اینکه دیگران ن بفهمند انتخاب اشتباهی کرده،ندا را روز به روز افسرده تر کرد .پدر ندا مریض شد .باید برای مداوا به انگلیس منتقل میشد.مادر با او همراه شد .امیر به جای همدردی ویار همسرش بودن،شده بود بار اضافی.هر روز به تنبلی و بچه بازیهایش اضافه میکرد.او اگر چه همسر خوبی نبود ،اما پدر عاشقی بود .ندا سعی میکرد با یاد آوری آینده هستی ،امیر راسر عقل بیاورد .اما نه التماس ،نه تهدید ونه ...سر هر ملکی که برای مداوا ی پدر فروخته میشد امیر با وقاحت تمام ،شروع به دعوا و اوقات تلخی میکرد.هستی بزرگتر شد.شیرین زبانی‌ها ومهربانیهای دخترانه هستی ،کمی از غم ندا می‌کاست. علی رقم تلاش وخرج فراوان پدر مداوا نشد و با حال وروحیه خراب برگشت به ایران.ندا از دیدن پدر خیلی غمگین بود .جند روزی گذشت و پدر فوت شد.امیر به بهانه اینکه نمی‌خواد دخترش تو شلوغی و غم باشه.اورا برداشت و به خوزستان و خانه پدری اش رفت .مراسم تمام شد ندا از امیر خواست برگردد اما او هر روز بهانه ای می آورد.تا ندا مجبور شد به خوزستان برود.رفتار خانواده امیر نه تنها دوستانه نبود بلکه طلبکار بودند .یک روز از غفلت آنها استفاده کرد و دخترش را برداشت و به خانه برگشت .امیر هم شب برگشت و باهم دعوا کردند او آن قدر عصبانی بود که کلی ندا را کتک زد .ندا شوکه شده بود .انگار این امیر همان امیر تنبل اما مهربان همیشه نبود.وحشی شده بود و بیرحم.چند روز گذشت .یکروز صبح زود که ندا از خواب بیدار شد آرام به سمت آشپزخانه رفت تا آب بخورد که امیر را در حال استعمال شیشه دید.هیچ نگفت وارام به اتاقش برگشت.دنیا دور سرش خراب شده بود همه چیز را ویران می دید .روز به روز او گرفتار تر و بی پول تر میشد.کم کم طلا و وسیله های خانه غیب میشد.ندا با وکیل خانوادگی‌شان مسئله را درمیان گذاشت و از او کمک خواست.او هم با امیر صحبت کرد.اول منکرشد ولی بعد کوتاه آمد ندا میخواست به خاطر دخترش به او کمک کند.با رضایت خودش در یک کمپ بستری شد .اما دو روز بعد فرار کرد و چند ماه از او خبری نشد.نه به خوزستان رفته بود و نه به خانه می آمد. چهار ماه گذشت صبح ندا باصدایی از خواب بیدار شد.در اتاق را که باز کرد امیر را درحالیکه هستی در آغوشش بود دید.خیلی خراب شده بود.کثیف و لاغر .هم از دیدنش خوشحال بود هم شوکه.امیر لبخندی زد و سلام کرد .یک دقیقه دخترم را به دوستم نشان بدم برمی‌گردم.خشک شده بود .امیر بچه بغل از حیاط گذشت و در حیاط پشت سرش بسته شد.ندا به خودش آمد سراسیمه به سمت در دوید اما نه از امیر خبر بود و نه دخترش .آنها سوار موتور از او دور و دورتر میشدند.نمیدانست چه بکند .باسروصدای او همسایه ها به کوچه آمدند .مادر و وکیل خانوادگی ندا از امیر شکایت کردند عصر بود که امیر ودوستش دستگیر شدند اما از هستی خبری نبود.بالاخره او اقرار کرد هستی را فروخته.با اعترافات امیر ودوستش ،خانواده که هستی به آنها فروخته شده بود پیدا شدند و بچه را پس دادند. دوست امیر به آنها گفته بود پدر چهار بچه است وچون پول کافی برای گذران زندگی ندارند هرساله یک بچه جدید به دنیا می آوردند وبا فروش آن یک سال زندگی خود و خانواده اش را می‌گذرانند.هستی به ندا برگرداند و بقیه بازداشت شدند.ندا فهمید دیگر امنیت ندارد و در زندان امیر را خرید و با بخشیدن کلی از ارثیه اش ،سرپرستی هستی را گرفت و جدا شد .حالا فصل تازه ای از زندگی او شروع شده بود .ندا به همراه مادرش املاک باقیمانده را فروختند و راهی ترکیه شدند .در آنجا ندا شاغل شد و هستی که حالا جهار ساله شده بود به مهد رفت و دیگر خبری از امیر وان همه بدبختی نبود تا اینکه دوسال بعد ندا شنید امیر از زندان آزاد شده و به دنبال آنها میگردد...

خانه پدری
فریده محمودی.عکاس ومدرس عکاسی مدیر آتلیه باران جاودان درشهر گلبهار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید