سلام .از هر کدام از ما که عشق را تجربه کردیم اگه بپرسند ،،:دوست داری فرزندت عشق را تجربه کنه،حتما میگیم:البته.اما دوستی دارم که عاشق شد وباعشق ازدواج کرد.اومیگه اگه روزی بفهمم دخترم یا پسرم عاشق شدند هرگز باهاشون همراهی نمیکم .او بیست سال پیش علی رقم خانواده پولداری که داشت با یک جوان بی پول ،که ادعا میکرد اگه دنیا باهاش راه بیاد ومعجزه بشه وبه عشقش برسه،برای شادی محبوبش کوهها را جابجا میکنه،دل بست .پدرش مخالفت کرد اما درنهایت به تصمیم دخترش احترام گذاشت و راضی شد اما قبل از عقد به دخترش گفت :هرچند موافق نبودم اما برات آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم تا زنده ام پشیمونیت را نبینم.الحق والانصاف هم بعد عقد با احترام ومهربانی با دامادش برخورد کرد و در کارخانه خودش به او کار داد.دختر هم سعی کرد تا حد نهایت توان از توقعاتش کم کنه تا بتونند زندگی مشترکشان را شروع کنند.تو دوران کوتاه عقد اوضاع خوب بود تا اینکه جشن ساده ای گرفتند و ازدواج کردند.اما ازصبح فردا ورق برگشت .پسر یک هفته به بهانه تازه دامادی به خودش مرخصی داد و با کادو های مجلس به ماه عسل رفتند.اون جا بی تامل و قول و قراری که به صاحب خانه داده بودند که رهن را اضافه کنند تا کرایه کم بشه ،کلی ولخرجی کرد.بعداز سفر به بهانه خستگی مرخصی رد کرد و روز هم استراحت کرد.بعد که سر کار رفت هم مدام به بهانه مریضی ،کار اداری و.... از کار میزد.پدر زنش سرماه طبق ساعات کاری به او حقوق داد و این شد بهانه اوقات تلخی و سرکوفت زدن های پسر.دختر تحمل میکرد و بدون شکایت ادامه میداد تا اینکه بعد از سه ماه ،کم آورد و تهدید جدایی کرد و به عنوان مهمانی ویرایش ترساندن پسر به خانه خواهرش سفر کرد.او فکر میکرد بالهای عشقی که قرار بود پر بروازش بشه شده بود زنجیر قفسش.پسر که همسرش را مصمم دید با زبان بازی ،ذلبری کرد و او را به خانه برگرداند.روزهای بعد بدون ادا سر کار میرفت و دختر خوشحال بود از اینکه همسرش سر عقل آمده.چند ماهی گذشت و فهمید که مادر شده، در سالگرد ازدواجشان پدر دختر جشن خانوادگی بزرگی گرفت و دختر خبر پدر شدنش را به او داد.از خوشحالی فریاد میکشید.فردا ی آن روز پسر به بهانه اینکه اگه فرصت را از دست بدیم، سنگین میشی و تا ماهها نمیتونیم آب و هوا عوض کنیم ،پس اندازشون را برداشت و باز به سفر رفتند.یکهفته بعد مثل سفر قبل برگشتند و باز دو روز استراحت کرد.انگار فکر میکرد حالا بیشتر خر مراد را سوار شده،ومدام تنبلی میکرد.از سی روز کار ۱۷روز حقوق گرفت.دختر امیدوار بود با تولد دخترشان اوضاع روبه راه شود.هستی به دنیا آمد و شادی و شور به خانه آنها برگشت.پدر دختر به او یک ماشین هدیه داد ولی شوهرش فقط یک شاخه گل آورد و گفت گلی برای گل.پدر زن یک هفته مرخصی با حقوق به دامادش داد .پسر انگار کودک شده بود و از کنار گهواره بچه تکان نمیخورد.او ساعتها عاشقانه به دخترش نگاه میکرد و با او بازی میکرد.بعد از ده روز ندا به امیر گفت :بهتره سر کار بری تا فردایی قشنگ برای هستی بسازیم.اما امیر گفت:چطور از این موجود زیبا دل بکنم و به جای دیدن فرشته کوچولوی خودم اون دستگاههای بی قواره را ببینم.وکنار دخترش دراز کشید و اورا بغل کرد.مادر ندا دخترش را به آرامش فراخواند و گذشت.چند روز بعد که کارگزینی تهدید به جابجایی نیروی جدید کرد ،به کارخانه برگشت.اما بلافاصله بعد از کارخونه به خانه برمیگشت و خودش را تا روز بعد در خانه حبس میکرد.چند ماه گذشت و امیر روز به روز به هستی ،وابسته تر میشد و پدر زنش هم کوتا ه می آمد و فقط طبق ساعت کار حقوق میداد به امیدی که کم بیاره و مجبور بشه برگرده.امیر با گریه دخترش گریه میکرد و باخنده هاش،قهقه میزد.ندا که زندگی برایش سخت شده بود دخترش را برداشت و چند روزی که پدرش برای بستن قرداد کاری، به ترکیه رفته بود ،به خانه پدری برگشت.امیرکه به خانه آمد و آنها را ندید، به خانه پدر زنش رفت و با گریه والتماس ،انها را برگرداند. ادامه دارد......