مغولان این فکر را در سر خود می پروراندند که میتوانند امپراتوری خود را تا قاره آفریقا نیز گسترش دهند،ای یک جای کار را اشتباه رفتند،و آن اشتباه این بود که از ارتش سخت پیکر ممالیک مصر غافل بودند که این نیز مرهون دولت سلجوقی بود.
نقشه بالا،محلی که این جنگ در آن درگرفت را نشان میدهد،این جنگ در عین جالوت فلسطین امروزی رخ داد.این جنگ در سال ۶۵۸ه و پس از سقوط خلافت عباسی و گشودن قلعه های اسماعیلیان صورت گرفت.در ادامه به تشریح این جنگ خواهیم پرداخت،البته ابتدا به مقدمات وقایعی که مدت کوتاهی قبل از این جنگ اتفاق افتاده است اشاره میشود.
در واقع در قرن ششم هجری قومی را نمی توان یافت مگر مغول که تهدیدی بزرگ برای جهان اسلام محسوب میشدند،بیابانگردان و بدبخت بیچاره هایی که با قدرتمندی یک فرد بانفوذ به نام تموچین توانستند با یکدیگر متحد شوند و زمینه حمله به نقاط مختلف جهان اسلام و حتی خارج از جهان اسلام را فراهم آورند.به عنوان مثال؛آنها شهر پکن را تصرف کردند و تمام آدم ها و اموال و خلاصه-هرچیزی که فکرش را بکنید به آتش کشیدند،آنها حتی آنقدر سنگدل بودند که به حیوانات بیچاره و زبان بسته هم روی خوش نشان دادند و با وحشی گری تمام آنها را کشتند.
در میان این این انها،قوم و قبیله وحشی دیگری هم به اسم((تاتارها))وجود داشتند که آنها را همراهی میکردند،اینها هم دست کمی از مغولان نداشتند.به طورکلی،آنها نخست چین و روسیه و لهستان و مجارستان را به تصرف خود درآوردند و بعدهم با یک حیله گری و البته استفاده از موقعیت توانستند ایران را نیز زیر بار سلطه خشمجویانه و ستمگرانه خود ببرند.
درگیری و نبود اتحاد بین خلیفه عباسی و سلطان محمد،کار را برای مغولان آسان ترکرد:
همون طور که در نقشه می بینید سلطان محمد خوارزمشاه به دنبال گسترش قلمرو حکومتی خود بود و مثل سلسه های غزنوی و سلجوقی آرزو داشت که خلیفه حکومت او را تایید کند که مشروعیتی برایش حاصل شود.
اما ماجرا قبل از سرشناس شدن این سلسه بر خلافت بغداد و حکومت قبلی کاملا داشت نور خودش را منعکس میکرد.در قرن ششم هجری،درگیری بین خاندان سلجوقی،خلفای عباسی را برآن داشت که دیگر دست بازیچه ((امیر الامراها))واقع نشوند و دوباره به همان خلافت تبدیل شوند که چهارصدسال پیش آن حس بر آنان غلبه کرده و خوشی را در درونشان جای داده بود.
خب،طبیعی است که وقتی که قدرت به دست سلطان محمد خوارزمشاه میرسد،خلیفه دیگر آن قدرتی که تمام اختیارات حکومتی و حکم راندن توسط شخص خودش و نه اینکه بله قربان گوی شخص دیگری شده است را از یادبرده است،همین امر موجب میشود که حتی سلطان دیگر به خلیفه احترام نگذارد و به سمت بغداد لشکرکشی کند که البته برف سنگین در همدان،نافرجامش میسازد.
وقتی مغولان داشتند به مرزهای اسلامی نزدیک میشدند و همان طور که گفتم مناطق وسیعی را در اختیار خود گرفته بودند،از این درگیری و جنگ و جدل به نفع خود بهره بردند،درواقع تموچین لعنتی به دنبال بهانه ای بود که دستور حمله به ایران را صادرکند.سلطان خوارزمشاه هم که یک حکومت نسبتا ضعیفی را اداره میکرد،گول بازی این بهانه را خورد.دیگر نمیخواهم سرتان را درد بیاورم و آن بهانه را هم در این مطلب بگنجانم چون میدانم که همه شما عزیزان چقدر مشتاق هستید که داستان جنگ رو بشنوید،پس بریم سرِ اصل مطلب.
پس از اینکه مغولان از شر خوارزمشاهیان و اسماعیلیان و عباسیان خلاص شدند و مناطق تحت حکمرانیشان را تصرف کردند،به سرزمین مصر و فلسطین نزدیک شدند.در آن زمان حکومت مصر ممالیک بود که نام پادشاه وقت آن نیز،سیف الدین قطز بود.
هلاکو پنج فرستاده از فرستادگانش را به مصر فرستاد،البته آنها را هم با خط و کشیدن به دولت وقت مصر روانه آنجا کرد.او در نامه اش نوشته بود که:((شما را از شمشیرهایمان هیچ نجاتی و از ترسمان گریزی نیست؛هرکس در پی جنگ با ما باشد شرمساری بر صورتش خواهد نشست،و هرکه ملتمان را دوست بدارد؛سالم خواهد ماند،و هرکس که احترام و مطیع ما بودن را ملاحظه کند مورد تعرض قرار نخواهد گرفت)).
وقتی که نامه به دست سیف الدین قطز رسید،او پیش از آنکه نامه را بخواند،متوجه ننه غریبم بازی های مغولان پست فطرت شد و یقین کرد که اگر حرف این ها را گوش کنیم نابودی سرزمین ما نیز حتمی خواهد بود.))
خواندن آن نامه برای سیف الدین و قلدر و عوضی بازیهای آن هلاکو برای پادشاه،بسیار سخت بود،پس دستورداد که همه سر آن پنج فرستاده به غیر از یکیشان را ببرند و به دار بیاویزند و آن یکی از که از جانش گذشته بود نیز دستورداد برود به هلاکو خان بگوید که من هیچ گاه با شما رفاقت و صداقت نخواهم داشت!سلطان سیف الدین،کار را درست کرد.آن مغولها به ایران و چین و اینها وحشت انداخته بودند و تمدن باشکوه و عظمتی را که داشتند به حاشیه بردند و بسیاری از کتابخانه ها را به آتش کشیدند.سلطان سیف الدین شجاعت و دلاوری اش اجازه نمیداد که دوباره همان مصائب بر جان مردمش بیفتد.
سیف الدین پس از مجازات کردن فرستادگان هلاکو،برآن شد که عین ماست یک جا نشیند و به آماده کردن سپاهی غول پیکر اقدام کند که دخل ارتش مغولان کثیف را بیاورند،البته همانطور که قبلا اشاره شد ارتش و سپاه حکومت سلجوقی در نیرومند و جنگاوربودن این سپاه بی تاثیر نبوده است؛به هرحال او چهارهزار جنگجو را گردآوری کرد
و از مصر گذشت تا به محل نبرد که امروزه عین جالوت در فلسطین است برسد،و سپاه را به شکل هلالی مفتوح درآورد،و در میمنه وزیرش عبد الرفیع و در سر خط مقدم سرخست ترین جنگو به نام بیبرس قرارداد و حتی خودش هم در قلب سپاه ارتش ایستاد.
بعد از گردآوری سپاه،نبرد به طور رسمی در بامداد ۲۵رمضان آغازشد،در این جنگ سیف الدین و جنگجویانش آیاتی از قرآن مجید را تلاوت میکردند تا قوت قلب و حس یقین بخش پیروزی به آنها تزریق شود.
پس از مدتی از شروع جنگ،لشکر مغول،مرتفعات جبهه را تصرف کرده که این امر سبب شد لشکر مغول بتواند با وحشیانه ترین حالت ممکن بر قسمت راست سپاه مسلمانان یورش ببرد،و نزدیک بود که جهان اسلام به فنا بُرده شود که ناگهان سیف الدین از اسب پایین آمد و و کلاهخود خود را به زمین انداخت.
با دادزدن سیف الدین اکثر سپاهش نامش را شنیدند و به دور سپاه مغول هجوم بردند و آنها را تارومار کردند؛پس از چند ساعت درگیری فرمانده آنها را هم به هلاکت رسانیدند ،البته سپاه مغول سعی کر دوباره ساختار ارتش خود را محکم سازی کند ولی نتوانستند کاری از پیش ببرند و غلطی بکنند.آنها بعدا نیز سعی کردند آن سرزمین را متعلق به خود سازند اما نقشه آنها نقش بر آب گشت،و این بود داستان نبرد عین جالوت.