امروز روز دختر بود با مادرم و دوست مادرم رفتیم بیرون ولی امروز هیچی عادی نبود
با هر کی حرف میزدم با احترام و لبخند جوابم رو میداد
انگار بین مردم عزیز شده بودم
هر چند قلب من هنوز برای جدایی که رخ داده ناراحته ولی چه میشه کرد ؟! فقط امیدوارم دوباره همه چیز خوب بشه چه با اون چه بدون اون
زمانی که دوازده سالم بود (فکر کنم ششم دبستان میشه ) عاشق آشپزی کردن و درست کردن کیک بودم. یه دختر چاق قد کوتاه که دوست داشت آشپزی کنه ((و چیز های بدی هم درست نمیکرد واقعا بعضی غذا ها و دسر هایی که درست میکرد عالی میشد و از طرف خانواده همکلاسی های مدرسه بخاطر چاقی بیش از حدش مسخره میشد ))
با اینکه دوسش داشتم و لذت میبردم از اون کار ولی مناسب من نبود پس برای مسخره نشدن ولش کردم و بعد وارد راهنمایی شدم
توی تابستون اون سال به شدت قد کشیدم و یادمه تقریبا یک ماه به خاطر درد بیش از حد پاهام نمیتونستم بخوابم از اون سال ها ورزش رو شروع کردم و از یه بچه کوشولوی چاق تبدیل شدم به دراز بی قواره تقریبا لاغر
دیگه آشپزی کردن که چی بگم حتی نمیتونم وعده های غذایی روزمره ام رو بخورم
نمیگم از این که الان بدنم فرق کرده بدم میاد نمیگم از ورزش کردن بدم میاد ولی من هنوزم دلم میخواد برگردم به اون زمانی که یه دختر چاق بودم و انقدر برای آشپزی علاقه داشت
شاید اون حس و علاقه و شوری که برای انجام اون کار تو دوازده سالگیم داشتم به تمام چیز هایی که الان دارم می ارزید
و الان به این دارم فکر میکنم که تقریبا این عذابی که دارم از جدایی با اون تحمل میکنم مثل ماجرای علاقه من به آشپزی باشه
درسته ممکنه من و اون به درد هم نخوریم و الان زمان مناسبی برای ارتباطات عاطفی نباشه ولی من دوسش دارم :) باورت میشه! کسی رو که یک بارم لمس نکردی تو چشماش نگاه نکردی دستاش رو لمس نکرده باشی رو انقدر دوست بداری و جون جونی برات باشه
شاید این همون حس عشق باشه یا یه وابستگی شدید باشه
اون آدم خوبیه و برای من یه چیز تقریبا کامله ولی اگه بخوام دوباره بهش برگردم نمیتونم درست درس بخونم و باید بیست و چهار ساعته آنلاین باشم باهاش حرف بزنم
پس باید یه تصمیم درست ، عاقلانه و حساب شده بگیرم
هنوز چیزی به ذهنم نمیاد ولی تا تصمیم رو گرفتم حتما اینجا مینویسم^_________^