سلام سلام:)
همین اول بگم که این پست یه کوچولو زیادی طولانی شده به خاطر اینکه داستان کنکورم رو تعریف کردم و ممکنه براتون خسته کننده باشه...یجورایی بیشتر یه پست شخصیه اما خب اون مابین ممکنه حرفی هم باشه که به دردتون بخوره😊🙏🏻
خب داستان درس خوندن من مفصله
خلاصه بگم من به عنوان بچه درسخون مدرسه که نمره کمتر از 19 داشتن در کارنامه از محالات زندگیش بود موندم پشت کنکور و خب دوسال در رفتن به دانشگاه برای من تاخیر ایجاد شد.
چیزی که قبلا با دید بچگانه تری که داشتم بهش به عنوان یه فاجعه بزرگ در زندگیم نگاه میکردم اما الان خب راستش اصلا اهمیتی برام نداره تازه شاید خیلی خوشحال هم باشم که چنین اتفاقی در زندگیم افتاد!
یسری دلایل دارم که بهتون در ادامه میگم.
سال اولی که کنکور دادم تصور اینکه پشت کنکور بمونم برام خیلی سخت بود... طبق خواسته های من قرار بود سال اول رتبه تک رقمی تجربی بیارم و پیش به سوی پزشکی دانشگاه تهران تا رسیدن به فوق تخصص مغز و اعصاب«چیزی که همش ساخته و پرداخته ذهن مادرم از پنج سالگی من بود»
من هیچ وقت نفهمیدم که واقعا در زندگیم چی میخوام؟!
میخوام به کجا برسم و اصلا برای چه چیزی آفریده شدم؟!
از وقتی پنج سالم بود قرار بود خانم دکتر بشم چیزی که الان با روحیاتم کاملا مخالفه و فک نمیکنم حتی بتونم یک درصد تحملش کنم«چون چنین شغلی سختی های خودش رو میطلبه و هرکسی از پسش برنمیاد و من آدم این همه درس خوندن و تحمل شب بیداری ها و محیط بیمارستان رو نداشتم بنابراین به دستش هم نیاوردم! البته چه حیف که این رو خیلی دیر فهمیدم»
حوصله صحبت کردن راجب اینکه چرا موندم پشت کنکور و چه اتفاقاتی افتاد نیست چون خب میدونید زندگی سخته و وقتی انتظارش رو نداری اتفاقاتی میفته که یهو همه برنامه هات بهم میریزه و تمامی نقشه هایی که از قبل برای آیندت چیدی نقش بر آب میشه!
قبلنا تحمل این موضوع برام خیلی سخت بود اما الان راستش باهاش کنار اومدم... باید باهاش کنار بیای وگرنه اینقدر توی زندگیت اتفاق میفته تا یاد بگیری که همیشه اون چیزی نمیشه که تو میخوای!
به هرحال در بحبوحه ناراحتی و عدم درس خوندن
کتابی خوندم به اسم کار عمیق از آقای کال نیوپورت
احتمالا میشناسیدش مگه نه؟!
خلاصه کتاب این بود که اگه میخوای یه کار بزرگ انجام بدی باید خودت رو از تمامی حواشی دور کنی و فقط بچسبی به کاری که میخوای انجام بدی! فضای مجازی ارتباط با آدمایی که ذهنت رو درگیر میکنن و تمامی عوامل حواس پرتی رو باید بریزی دور و بچسبی به کار عمیق.
داخل کتاب سرگذشت کارل یونگ روان پزشک بزرگ رو هم نوشته بود که برای کار عمیق مدتی خودش رو در برجی موسوم به برج بولینگن در روستایی دور از شهر حبس میکرد و کتابی درباره ضمیر ناخودآگاه مینوشت!
میگن آدمو سگ بگیره جو نگیره خب در این معامله من رو همیشه جو میگیره 🙄
پس درحالی که فقط 60 روز تا کنکور باقی مونده بود!
برای ترمیم تمامی دروسم ثبت نام کردم
بار و بندیلم رو جمع کردم
با هاپ هاپو مشورت کردم و با موافقتش اونو هم داخل چمدون گذاشتم
و پیش به سوی خونه پدربزرگ!
هدف گذاری که کردم برای کنکور تیر ماه بود البته کنکور اردیبهشت و فرهنگیان رو هم شرکت کرده بودم...
آره خلاصه برای 60 روز آینده برنامه ریزی کردم و از شانس من کنکور عقب افتاد و فرصت بیشتری برای مطالعه پیدا کردم...
برنامه 60 روز آینده رو نوشتم و به صورت خیلی فشرده برای امتحانات و در وقت فرجه ها مطالعه کردم«گاها کتاب سفید خالی رو مجبور بودم در عرض سه چهار روز مطالعه کنم!» چیزی که باعث شد به قدرت های ماورایی خودم و تاثیر کار عمیق با گرفتن نمرات خوب پی ببرم😀
در 30 روز ابتدایی آنچنان که باید درس نخوندم چون عادت به ساعت مطالعه بالا نداشتم و برام سخت بود که زیاد پشت میز بشینیم به هر صورت بود 30 روز ابتدایی رو تست زدم و تونستم حداقل مقداری از مباحث به صورت کنکوری و تستی جمعبندی کنم...
30 روز بعدی هم صرف ساعت مطالعه بالا و فشرده در فرجه های امتحانات ترمیم بود که بعضیاشون رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و بعضیارو حتی نمیخوام بهش فکر کنم...
توی این مدتی که دور از بقیه و فضای مجازی مطالعه میکردم چیزهای زیادی یاد گرفتم
شاید گفتن این موضوع اهمیتی هم نداشته باشه اما من کتاب ریاضی دوازدهم رو که کاملا سفید بود در عرض دو روز مطالعه کردم و تونستم بیست کامل بگیرم این رو نه برای فخر فروشی بلکه برای این میگم که تاثیر کار عمیق و تمرکز بالا روی چیزی خیلی خیلی زیاده و مغز ما میتونه از عهده هرکاری بربیاد...من همیشه فکر میکردم تشریحی خوندن این کتاب و گرفتن نمره مطلوب حداقل به یکسال تلاش نیاز داره اما من در عرض دو روز کتاب رو کامل مطالعه کردم.«البته خب ناگفته نمونه که پایه درسی هم مهمه و امتحان هم نسبتا آسون بود🚶🏻♀️»
بعد از گذشت سی روز مطالعه تستی و جمع کردن یسری مباحث کنکور حالا سی روز دیگه وقت داشتم تا از میزان درخشان بودن نمراتی که در سالهای قبل گرفته بودم کم کنم.
اولین امتحان عربی بود...امتحان ساده ای بود و به علت علاقه من به این درس با خوبی و خوشی به خیر گذشت😉
بعدش نوبت شیمی بود...تقریبا دو فصل کامل رو مطالعه نکرده بودم:/ مطلقا هیچی یه کتاب خالی سفید روبروم بود با یه روز و نصفی فرجه برای مطالعه:) فقط نشستم فیلم آموزشی تماشا کردم و تا دلتون بخواد سوال امتحانی حل کردم و موفق شدم نمره کامل بگیرم...اگه فیلم های آموزشی آپارات نبود باید قید نمره خوب شیمی رو میزدم.مرسی از آپارات😁😂
امتحان بعدی دین و زندگی بود اما نمره قبلی من خوب بود و نیازی به ترمیم نداشت خدارو هزااااااااااااااار مرتبه شکر🤲🏻
پس رفتم سراغ آقای ریاضی ...من حاضرم میلیون ها امتحان ریاضی بدم اما یدونه امتحان دین و زندگی نداده باشم...شما هم؟!
بدترین نمره ای که کسب کردم مربوط میشه به درس زیست شناسی...با اینکه تمام تلاشم رو کردم که در وقت فرجه همه فصل هارو مطالعه کنم و نمره خوبی بگیرم اما متاسفانه فصل ششم رو به خوبی مطالعه نکردم و تقریبا تمامی کسری نمراتم به علت سوالات همین فصل بود... اما خب از حد تصورم بهتر شد.
و ادبیات😋...من وقتی ادبیات میخونم به معنای واقعی کلمه لذت میبرم اصلا ازش خسته نمیشم مخصوصا وقتی میرسم قسمت حکایت ها.
آخه کی از سلامت و بهداشت خوشش میاد که من خوشم بیاد ها؟!🤨 تازه خوندنش برای ما بچه های تجربی راحت تره! ولی خب بعضی فصلاش درس های مفیدی داره واقعا.
خداروشکر نمره زبان خارجی نیاز به ترمیم نداشت وگرنه با امتحان سخت امسال هم برگه امتحانی هم تراز و هم جلسه امتحان رو گل افشانی کرده بودم.
آه فیزیک(¬_¬ ) من چیزی از دست فیزیک کشیدم که نگو و نپرس:) ساعت 5 صبح روز امتحان با استرس داشتم آخرین فیلم آموزشی فصل چهارم رو تماشا میکردم و به زمین و زمان فحش میدادم که چرا باید در این وضع اسفناک باشم....حتی یادآوریش هم برام دردناکه😖 ولی خب خداروشکر امتحانش سخت نبود و نمرم در حد انتظار شدಥ_ಥ
و درنهایت هویت اجتماعی... میدونید چرا نرفتم رشته انسانی؟ به خاطر همین مباحث هویت انسانی و جامعه شناسی...خیلی پیچیده و سخت و درهم برهمه همه چیز.
از صبح تا شب براش مطالعه کردم تمام کتاب رو شخم زدم و کلی نمونه سوال تشریحی حل کردم اما در نهایت با نیم نمره صحیح غلط و یدونه جای خالی اشتباه 19.25 شدم:)))))) همون لحظه بود که به خودم قول دادم دیگه هرگز سمت هویت اجتماعی نرم😒
بعد از اتمام امتحانات در این بین برای فرهنگیان دعوت به مصاحبه شدم و با اصرار پدر و مادرم و پناه بر خدا رفتم و مصاحبه رو به اتمام رسوندم...فرایند مصاحبه نسبت به سالهای قبل تغییر اساسی کرده بود و چندین مرحله رو باید پشت سر میزاشتی اما خب خیلی هم سخت نبود اگه درست به سوالات پاسخ بدی و تلاش خودت رو به کار بگیری راحت میتونی از پسش بربیای.
دیگه نایی برام نمونده بود اما باید مباحث رو جمعبندی میکردم تا کنکور تیرماه رو خوب بدم به هر طریقی بود و با آخرین نفس هام مباحث رو جمعبندی کردم و خداروشکر تونستم درصدای تیر رو دو برابر اردیبهشت بزنم:)))
اما خب چه فایده؟! ترازم فقط 500 تا تغییر کرد آره فقط 500 تا....هعیییییی زندگی🙂دیگه گذشت ولی سازمان سنجش رو من هرگز حلال نمیکنم😒
حالا باید منتظر نتایج میموندم تا اینکه تراز هارو دادن و انتظار داشتم رشته دلخواهم که پرستاری بود رو قبول بشم«خب برای مدت 60 روز نتیجه خیلی بهتر از حد تصورم شد.»
تا اینکه با این صحنه روبرو شدم.
تمام وجودم پر از استرس شد چون مشخص شد که در صورت عدم انصراف از فرهنگیان نمیتونم انتخاب رشته کنم.
برای پدر و مادرم هم چندان خوشحالی زیادی بابت قبول شدن در فرهنگیان به بار نیومد چون میدونستن من پرستاری رو انتخاب خواهم کرد پس صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و با پدرم برای ثبت انصراف از فرهنگیان رفتم آموزش و پرورش.
مشاور آموزش و پرورش با کلی اصرار و توضیح ازم خواست تا راجبش بیشتر فکر کنم و دستی دستی به گفته خودش این فرصت استثنائی رو از دست ندم
فقط دو سه روز وقت داشتم تا تصمیم نهایی رو بگیرم پس شروع کردم به پرس و جو از اطرافیان و کسی رو پیدا نکردم که من رو تشویق به رفتن به رشته پرستاری بکنه:)
حالا دیگه پدر و مادرم هم تحت تاثیر حرف های دیگران و تعریف و تمجید های از فرهنگیان طرفدار پروپاقرص این دانشگاه شده بودن و اصرار پشت اصرار که بهتره انصراف ندی!
اما من بازهم قصد داشتم پرستاری رو انتخاب کنم تا اینکه با خودم گفتم چرا نرم و از خود پرستارها نپرسم؟!
خداروشکر من خیلی در محیط بیمارستان نبودم شاید فقط سه چهاربار سر و کارم به بیمارستان خورده باشه پس هیچ ایده ای نداشتم که محیط کاری پرستارها و پزشک ها قراره چطور باشه.
با مامان و برادرم سری به بیمارستان زدیم و ابتدای راه در اورژانس پسربچه کوچولوعی رو دیدم که روی تخت خوابیده بود از دستش خون میومد و جیغ میزد!
تماشای همین صحنه برای من کافی بود تا همون شب از ناراحت کننده ترین شب های زندگیم بشه:)
از ابتدای بیمارستان تا آخرش رو گشتیم از هر پرستاری که فکرش رو بکنیم سوال پرسیدیم و تمامشون بلا استثنا گفتن که حتما بین دبیری و پرستاری انتخابشون دبیری خواهد بود.
پس من هم با بررسی تمامی جوانب دانشگاه فرهنگیان رو به پرستاری ترجیح دادم و ثبت انصراف نکردم...چیزی که الان بابتش خداوند رو شکر میکنم و از انتخابم احساس رضایت دارم.
ده مهرماه بار و بندیلم رو جمع کردم از همدان اومدم ارومیه«تقریبا هفت هشت ساعت با ماشین راهه» و زندگی جدید و متفاوتی رو در شهری که از زبان مردمشون حتی یه کلمه رو هم متوجه نمیشم آغاز کردم.
دوستای جدید پیدا کردم... مردم ارومیه آدمای خیلی مهربون و مهمان نوازی هستن«فقط نمیدونم این همه گربه توی شهرشون چیکار میکنه😄؟!»
برخلاف چیزی که فکر میکردم این دوری از خانواده اونطوری که انتظارش رو داشتم اذیتم نکرد.«البته خب وجود برخی افراد در زندگیم تا حد زیادی در این قضیه تاثیرگذار بود تا این دوری رو تحمل کنم😉»
آره خلاصه اینم از داستان من:)
حالا چند تا سوال رو جواب میدم.
من باید اینارو یاد میگرفتم:
خب راستش اگه اون اشتباهات رو مرتکب نمیشدم شاید اون احساس رضایتی که در حال حاضر درونم حس میکنم رو نداشتم بنابراین بابت اینکه انجامشون دادم خیلی هم احساس شرمسازی یا پشیمونی ندارم.
اما خب چند موردش رو مینویسم.
فکرش رو نمیکردم در بیست سالگی در چنین موقعیتی باشم... خیلی برنامه های دیگه ای داشتم که کاملا متفاوت با وضعیتی هست که در حال حاضر دارم اما راستش حس خوبی دارم.
فکر میکنم خداوند چیزی رو برام رقم زد که همیشه خواهانش بودم... من یه زندگی ساده آروم بی دغدغه و
بدون حاشیه و شغلی رو میخواستم که بتونم به جنبه های مختلف زندگیم برسم و در عین حال تاثیری مثبت برجامعه داشته باشم و خب فکرمیکنم با توجه به روحیات من انتخاب خوبی باشه.
چون رشته تحصیلی من ریاضی زیست فیزیک شیمی و زمین شناسی و روان شناسی و... داخلش تدریس میشه برام جذابه چون تنوع درسی بالایی داره و خسته کننده نیست هر کلاس درس خودش یه ماجراجویی جدید و تازس«البته خب مسلما سختی های منحصر به خودش رو هم دارهಥ_ಥ»
خب اینم از پست طولانی من...یه کتاب نوشتم تقریبا:)
اگه تا اینجا خوندید خدا قوت میگم بهتون و حسابی دمتون گرم😎😄
ان شاءالله که هممون عاقبت به خیر بشیم:)
راستی یادتون نره که همه چیز رو بسپارید به خداوند خودش زیباترین چیزی که فکرش رو بکنید براتون رقم خواهد زد... چیزی که ممکنه هرگز به ذهنتون خطور هم نکنه اما خداوند به صورت کاملا اتفاقی و یهویی بهتون ارزانی میکنه.
مثل قبول شدن توی رشته ای که دوست داری
عاشق یکی شبیه خودت شدن
اومدن یه بچه کوچولوی ناز به زندگیت
خریدن ماشین دلخواه خودت
اومدن دومین بچه ناز توی زندگیت
سفر های خاطره انگیز غیر منتظره
یه اتفاق خیلی شگفت انگیز که انتظارش رو نداشتی
یه موفقیت خیلی دلخواه و شیرین
انتشار کتابی که خیلی وقته نوشتی
آشتی هایی که فکرش رو نمیکردی
تغییر ناگهانی همه چیز در جهت مثبت
و...
موفق باشید.❤