دویدم و دویدم و دویدم....و رفتم و رفتم و می رفتم. نمی توانستم متوقف شوم...نباید متوقف می شدم......
جسمم که خسته شد با سرعت راه می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم....و همینطور ادامه دادم....
نمی دانم می دویدم که گم شوم یا می خواستم پیدا شوم؟ فرار می کردم یا می خواستم چیزی پیدا کنم؟ چیزی ایجاد کنم؟ به چیزی ایجاد شوم؟
و رفتم و رفتم...نمی دانم در لحظه در من رویید یا هر روز، هر لحظه در من جان می گرفت ومن ازش آگاه نبودم؟ این الهام این حس که باید بدوم و بروم و همینطور راه بروم و بروم و بروم.....هیچ کار دیگری در آن لحظه که تصمیم گرفتم بدوم نمی توانستم انجام دهم...تنها همین...
نه فکری در من می رویید، نه حسی...فقط بودم و بودم و بودم همزمان که می دویدم و می دویدم و می دویدم....