سلامی دوباره به ویرگولیای گل
دوباره زینبم با یه روزمره کسله دیگه! ??
یه چیز جالب که فهمیدم این بود که گوشی بابام با چهره من باز میشد و اینکه چهره من ثبت نشده بود ولی هر موقع میگیرمش پایین صورتم باز میشه و خیلی جالبه برام چند باری همه چهرهها رو حذف کردم و دوباره ثبت کردم ولی با بازم باز میکنه با چهره من گوشیو و این خیلی باحاله و حس میکنم که خیلی به بابام شباهت دارم این منو امیدوار میکنه...
دومین مورد اینه که امشب رفتیم سر سفره پسر عموم و عموم البته این مال پسر عموم بود مال عموم یا فرداست یا پس فردا...
« به امید اینکه یه سور بیفتیم??»
و اینکه همش حسرت میخوردم که اگه منم میرفتم کربلا دو سه روز دیگه سر سفره من بود...
همش همون جا داشتم گریه میکردم طوری که همه براشون سوال پیش اومده بود که من چرا گریه میکنم بعضی ها فکر میکردن برای گوسفندی که قربونی شده بود گریه میکنم
بعضیا فکر میکردم برای اینکه یکی از دخترا به پسر عموم گل داده بود گریه میکنم
بعضیا فکر میکردن گرسنمه و ...
ولی خب من بیصدا گریه میکردم تا آخراش که دختر عمم اومد و شروع کرد به سر به سر گذاشتن تا یکم از اون حال و هوا اومدیم بیرون...
و اینکه آخر سر من دست پسر عموم آدامس دیدم!? «آدامس شیک» و اونا رو گذاشت تو جیبش و رفت بیرون داخل حیاط...
بعد کمتر از یک دقیقه منم رفتم دنبالش تا ازش آدامس بگیرم ولی خب یهو جیباشو گشت گفت ندارم منم ناراحت شدم و شونه بالا انداختم و قهر کردم و رفتم نشستم توی خونه از یه طرف دیگه هم خب داییم اومده بود خونه و هرچی بهش میگفتم بریم نمیومد و میگفت که حرف میندازن دنبالمون...
«اخه زنش یبار طلاق گرفته و چند بار نامزد پس دادن حرف میندازن دنبالش که پیه رفیق بازیه در حالی که اصلا اینطور نیست و طلاق و همه بهم خوردن نامزدی از طرف خانواده دختر بوده!»
از یه طرف میگفتم که بهش اصرار نکنم که اگه تو آینده خدایی نکرده مشکلی پیش اومد نگه که به خاطر اصرارهای من بوده ولی از طرف دیگه این بود که خودش به من قول داده بود که میبرم ولی خب خلاصه منو نبرد و بعد از اینکه شام خورد رفت... و دل من خیلی شکست ولی مهم نیست چون شونزدهم تولدشه و من نمیدونم چی بخرم براش!
کلاً بعد از شام من، دختر عمم، خواهرم و دختر عموم بلند شدیم و رفتیم تا ظرف بشوریم البته فقط خواهرم ظرف میشست و ما نظارهگر بودیم و شوخی میکردیم!
توی خونه با دختر عمم شوخی میکردیم که آدامس برای من نخریده پسر عمومو نمیدونم سوغاتی برامون چی آورده و از این حرفا...
وقتی که رفتیم توی حیاط و دیدیمش، دختر عموم پسر عمومو صدا زد و بهش گفت که چرا برای زینب آدامس نخریدی و پسر عمومم مثل آدمای مظلوم گفت که والا تموم کردم وگرنه من همیشه بهش هرچی دارم میدم و زن عموم اومد و از طرف پسر عمو در اومد و گفت که این چه حرفیه زینب حالا پسر من داخل همه فامیلا از دخترا بیشتر از همه هوای تو رو داره این چه حرفیه منم میدونستم جوابش حقیقت داره پس فقط با شیطنت به افق نگاه میکردم تا دلش برام بسوزه و برام ادامس بخره!??
مثلاً وقتی بهش پول میدادم بره در مغازه با پول خودش برام چیز میخرید و پولمو پس میآورد و اینکه خودش چیزی میخرید به منم میداد وقتی که توی باغیم مثلاً من یه بار هوس تخم مرغ کرده بودم و نبود بهش گفتم که برو تخم مرغ بیار برام یکمدیر رفت اما وقتی برگشت هفت هشتا آورده بود!
خلاصه که هم اون و هم داشش خیلی جنتلمن هستن!
خلاصه که حرفی نزن و با کیف پولش رفت بیرون برام ادامس خرید و اومد و بهم یدونه ادامس شیک داد که خواهرم از دستم قهر کرد و رفت تو خونه!
ما همه اون کارا رو از سره شوخی کردیم اما خواهرم گفت تو بهخاطر یدونه ادامس خودتو پیش همه کوچیک کردی درحالی که داشتیم شوخی میکردیم و همه اینو میدونستن!
و هنوزم با من قهره و نمیدونم چکار کنم...