𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋
𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

این نیز بگذرد...

این نیز بگذرد...
برایم سوال پیش آمده بود که اگر قدرت ذخیره درد های روحم را نداشتم الان چه میشدم، یک قاتل؟
یک جنونی؟ یا یک روانیه تیمارستانی...
برخلاف خیلی دختر های همسن و سالم و یا حتی شبیه به خیلی از دختر های همسن و سالم چند سالی میشود که مرده ام...
خون در رگ هایم منجمد شده است و مغزم آف زده است و فقط و فقط دستانم برای نوشتن و چشمانم برای گریستن فعالت میکنند.
ولی با همه سختی هایی که کشیدم مثل یک احمق رفتار میکنم، شاید چون یک احمق هستم...
با دیدن یک چیز شاد یا سوپرایز تمام غم هایم، تمام اشک های ریخته ام و تمام کلماتم به مسیر باد سپرده میشوند و از بین می‌روند گویی از اول وجود نداشتند در حالی که حالا با قلبی شکسته برای خودم قانون میگذارم که تحت هیچ شرایطی شرایط سخت این ثانیه هایت را فراموش نکن.
دل به شادی های زودگذر خوش نکن که پشت هر شادی کوتاه یک کوه غم و درد خاموش است.
دلم یک فراموشی میخواهد...
ای کاش دلم معنی درک و فهم و شعور و غم و درد و... را نمی‌فهمید.
ای کاش در دنیای کودکی ام با عروسک آنه شرلی ام باقی می‌ماندم.
ای کاش در دنیای پر از نوشته طنزم باقی می‌ماندم.
ای کاش برمیگشتم به گذشته و بدون فکر به آینده تباهم بازی می‌کردم، شادی میکردم، میخندیدم و...
دلم برای صدای خنده ام در کنار خانواده ام تنگ شده است.
دلم برای چین و چروک کنار چشم و لبم از خنده تنگ شده است.
دلم برای زندگی ام تنگ شده است.
فراری شده ام از اشک حلقه زده در چشمانم.
فراری شده ام از لرزش چانه و بغض در گلویم.
و همچنان فراری ام از زندگی ام.
من یک دلتنگ فراری ام...

این نیز بگذرداشکبغض
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید