
وقتی در سکوت خانه مینشینم و کسی نیست جز خودم که با او گفتگو کنم، احساس میکنم این میتواند شیرینترین و عمیقترین نوع معاشرت باشد.
سالها برایم سوال بود که چرا مثل دیگران نمیتوانم تا ساعت ده صبح راحت بخوابم؟ حتی اگر شب قبلش تا دیروقت بیدار مانده باشم، باز هم صبحها، گاهی پیش از طلوع خورشید و گاهی اندکی پس از آن، در هوای خنک و ساکت شش صبح بیدار میشوم و خواب از چشمانم میپرد.
خیلی طول کشید تا بفهمم این بیداری نه از سر سلامتیست و نه مشکلی جسمی؛ بلکه از درونم میآید.
انگار صدایی از عمق وجودم مرا صدا میزند:
«بلند شو... بیا و کمی به من توجه کن.»
بیدرنگ از تخت بلند میشوم، کتری را میگذارم، برای خودم یک دمنوش میریزم، و آرام در گوشهای از مبل، در حالی که خودم را در پتو پیچیدهام، فرو میروم.
گویی خودم را در آغوش میکشم.
و چه لذتی بالاتر از این، و چه چیزی زیباتر از آنکه بدانی در پس تمام هیاهوهای جهان،
تو هستی و خودت.
تو که اگر بخواهی، میتوانی دنیا را فتح کنی؛
فقط باید باور داشته باشی که «خودت هستی و خودت.»
باور کن، تمام آنچه در طول روز با حواست میبینی، میشنوی، مینوشی، لمس میکنی یا حتی میبوئی، بیواسطه بر صدای درونت اثر میگذارد.
میتواند آن را مهربانتر کند یا عصبیتر، آرامتر یا بیتابتر.
شاید تنها برای سرگرمی فیلمی انتخاب کنی، کتابی بخوانی، یا عطری را استشمام کنی... اما همهی اینها، بیآنکه بدانی، بر شکل گفتوگوی درونت اثر میگذارند.
در واقع، این تو هستی که صدای درونت را پرورش میدهی ــ همچون کودکی ظریف و تأثیرپذیر ــ با آنچه میگذاری ببیند، بشنود، تجربه کند و باور نماید.
پ.ن:
اگر این نوشته توانست لحظهای مکث و تأمل برایتان ایجاد کند، خوشحال میشوم نظرتان را بدانم.
آیا تمایل دارید ادامهی این نوشتهها را نیز با شما به اشتراک بگذارم؟