امروز واقعاً فهمیدم که در سختیها و گرفتاریها، در شادی و خوشحالی، در غم و دلشکستگی، در اضطرابها و ترسهایم، تنها قلم است که بیدرنگ به دادم میرسد. تنها نوشتن است که مرا به گفتوگویی عمیق با لایههای پنهان درونم مینشاند.
قلم، دروازهایست به دنیای درون من؛ درست مثل همان چوب جادویی که در کارتونها میدیدیم، یا مثل آینهی جادوییِ مادرِ سفیدبرفی که تصویر واقعی را نشان میداد.
قلم، کمکم میکند احساساتی را کشف کنم که تا پیش از آن نه دیده بودم، نه شناخته بودم، و نه حتی بهشان توجه کرده بودم.
این احساسات، بیهیچ تلاشی، با سادگی و صداقت از میان واژهها سر برمیآورند.
و جالب اینجاست که نمیتوانی به قلم دروغ بگویی؛ نمیتوانی سرش را شیره بمالی یا نقش بازی کنی.
شاید برای همین است که «به قلم سوگند خوردهای»، ای یگانه معبود من.
زندگی به من ثابت کرده که تنهایی همیشه هست—حتی در اوج عشق.
در مشکلات هم که دیگر برای همه روشن است: در نهایت، تنها خودت هستی که باید راهت را پیدا کنی، تصمیم آخر را بگیری، و بار احساساتت را برداری.
شادیات، چه کوچک باشد چه بزرگ، هیچکس به اندازهی خودت از ته دل برایش خوشحال نمیشود.
غمهایت را هم کسی جز خودت واقعاً درک نمیکند.
آن تجربه، آن لحظه، فقط متعلق به توست.
چه بهتر که با خودت دربارهاش حرف بزنی و بگذاری دیگران فقط لبخندت را ببینند—یا گاهی اندکی غم را در چهرهات حس کنند.
همین.
بیش از این، حریم خصوصیات را برای کسی باز نکن—حتی عزیزترینهایت، حتی کسی که عاشقش هستی، حتی مادرت.