من اصلا بلد نیستم خوشحال باشم.
یعنی همیشه فکر میکردم اگه فلان اتفاق برام بیفته این شکلی میشم که واااااای زندگی عالی میشه و .... ولی وقتی اون اتفاق هم افتاده بازم یه خوشحالی ثانیه ای داشتم و بعدش هم نشستم عقب و به این فکر کردم خب اینم تموم شد تهش که چی؟
جواب نتایج دانشگاهم اومد همه اعضای خانواده خوشحال شدن و خودم هم اما خب فرداش این شکلی بودم که خب که چی؟؟
اونی که میخواستم بهم ابراز علاقه کرد اولش خوشحال بودم
بعدش این شکلی بودم که خب که چی؟؟
حس میکنم خیلی وقته اون روح کوچولوی درونم مرده
در حقیقت به فناش دادند
کیا؟ همه
عشق اولم ،دوستهای صمیمیم، دوستهای غیر صمیمیم،مامانم ،بابام و گاهی اوقات داداشم
اون دختری که تو پانسیون بهش لبخند زدم ولی اخم کرد روش و برگردوند
اون پسری که واسه م آهنگ موردعلاقه م و با سازش زد ولی یه ماه بعد رفت با اون دختر موخرماییه
بیشتر از همه خودم
که گاهی اوقات میگم کیانا چطور میتونی انقدر احمق باشی؟ چطور میتونی دیگه به آدم ها باور داشته باشی؟
تا یکی میخواد بیاد سمتم و شروع کنه از این حرفها بزنه که آره هنوز امید هست هنوز آسمون آبیه و این خزعبلات
دوست دارم بزنم تو دهنش و بگم دقیقا کسی که باعث شد با حرفهاش باور کنم آسمون آبیه یه شب به بدترین شکل ممکن آسمونم و نابود کرد
ابرهاش و کند و انداخت جایی که من دستم بهشون نمیرسه
رنگش و از آبی پاک دخترونه م تبدیل کرد به یه خاکستری چرک
رنگی که تو جوب ها میتونی ببینش
پس لطفا نگو که هنوز زیبایی هست چون من دیگه از ققنوس بودن خسته شدم
چون دیگه از این که تو گند و خاکستر دست و پا بزنم و بعدش خودم و نجات بدم خسته شدم
چون دیگه نمیخوام آدم خوبی باشم
از اون کیانای آروم و خانم بودن خسته شدم
میخوام گند بزنم به ذهنیتی که بقیه ازم دارند
میخوام پل ها رو خراب کنم و آتیش بزنم تا بدونم دیگه هیچ راه برگشتی نیست
میخوام به اون دوستم بگم که من فکر میکنم تو یه هرزه ی کوچولوی حسودی
و به همسایه مون بگم از بوی برنجی که درست میکنه و تو راهرو میپیچه متنفرم
میخوام به همکلاسیم بگم به هیچ جام نیست که دوست پسرت جمعه ی هفته ی پیش برات چی خریده
و به مامانم بگم از رنگ حوله ای که واسم خریده متنفرم
نمیدونم شاید بگم
شاید یه روز بگم که چقدر از دختر خوب بودن بدم میاد