"درود خوبان و نیکان بر خواننده این نامه باد!
در ابتدا،تا نامهام گوشه کناری ننداختهای،طلبت میکنم که دست کم،تلاشی برای خواندن نامهام کنی؛بیش از همه کس از بیقراریات با کلام آگاهم،پس حتی اگر قلمم نشناختهای،چندین سطر دگر از نامه را بخوان،چرا که اگر تو،همان فرد سال های پیشین بود،نامه را صد ها بار میخواندی.
اگه به این خط رسیدی و کاسهی صبرت لبریز نگشت،دگر کلام پیشین را طول نمیدهم.
احتمالا من مرا به یاد نداری،امری طبیعی است؛انسان همواره جز ارزشهایش،هر بیارزشیای را از خاطر میبرد.من نیز اصراری برای پررنگ کردن وجود خویشتن نمیکنم،اگر میخواستی من را به خاطر آوری،حتی از یاد نمیبردیام! اگر آزردهت کردم مرا ببخش شیشه عمرم،بی قصد و منظور،با گلایهام آشفتهت کردم .
هرچند سخنانم پیش از این بی قصد و منظور بودهاند؛اما از لحظه نگاشتن نامه،اندیشهای در سر داشتم؛آن نیز طلب آمرزش و بخشش،برای اشتباهات احمقانه این پیکر نادان بود.
صادقانه،از علم به اعمال بهره نبردهام،حتی نمیدانم برای چه کارهایی ابراز شرم و طلب بخشش کردهام
اما حتما رفتنت دلیلی داشته است؛نمیشود که من آزرده خاطرت نکرده باشم و تو رفته باشی!شاید در تب و تاب عاشقی هایم،مرتکب به جرمی نابخشودنی شدهام.
همانگونه که فاضل نظری از جرم خویش به قلبش میگوید ، شاید من نیز مجرمی باشم؛یحتمل که حق با فاضل باشد که میگوید :
« من کیم ؟ باغی که چون با عطر عشق آمیختی
ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز اول هم جرم نابخشوده بود
هرچند که در اعماق قلبم ، دریاچهای داشتم سراسر امید که من قاتل و احساسات تو،مقتول خونین نبودهاند؛اما با گذشت زمان،حقیقت دروغین امید را در نوشته های نیچه فهمیدم،آنجا که میگوید :
ولی ما از یاد برده بودیم که زئوس ارزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد.امید بدترین بلاست،مصیبت آخرین است،زیرا عذاب را طولانی میکند »
همان بین پی بردم که چرا رفتن عاقبت تو شد و من ماندم،اما در جایگاهی که برای بازگشتت ساختم،زخم ها نشسته بودند؛من به طنابی چنگ میانداختم که آن سرش،صندوقچه امید بود،همانکه تو از دره حقیقت به پایین انداختی!
تا مدتی پیش،قصاب بیچارگی و ناامیدی گره دستانم شل نساخته بود؛اما نگاه خیره دجال گونهاش عاقبت داشت،آن هم گم گشتن جعبه در تاریکی پرتگاه بود،همان جعبه که مبدل گنجینه نیک بختیام بود.قصاب همان زمانی خیره در روحم بود که عاجزانه خواهان باور عشقمان بودم؛ولیکن تا تو رفتی،عشق نیز کوله بارش بست و رفت.عشق که رفت،من نیز بیاثر گشتم؛به قول فاضل نظری که میگوید :
« دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست
خداوند ادعای دوستان را بیاثر گردان »
حرف از فاضل در نامهام بسیار گشت؛چرا که بعد از تو،یار غمهایم و اشعار او بود!
آنجا آگاه شدم فاضل پیشینه یاری خوب دارد که همچون پیکر بیجان شدهام بود؛آشفته،آزرده،همچون خانهای مخروب و متروک.اشعارش که اینگونه بودند،نمونهاش نیز در میان بود :
« رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست ها کاش که زیر و بر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود »
کلام تا به اینجا شرح احوال بود،حال بگذار شرمندگیام را ابرازت کنم،که چه میزان از رفتن بیدلیلت پشیمانم؛حتی اگر ندانم که پس چرا رفتی،اما بابت تمامی اعمالم عفوت را خواهانم،تمامی اعمال به جز دوست داشت داشتنت،حتی اگر خطا بود،چرا که فاضل میگوید :
« تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
وگر خطاست!مرا از خطا ابایی نیست »
حال که در آخرین لحظات عذر خویش را خواهان شدم،دگر ترسی از مرگ ندارم!بلکه در کلام آخر با شعری دگر از فاضل نظری میگویم که:
« پشت روز روشنم ، شام سیاهی دیگر است
آنچه را کوه خواندم ، پرتگاهی دیگر است
در شب تلخ جدایی عاشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بیگناهی دیگر است
آنچه با آیینه خواهم گفت،آهی دیگر است »
و اکنون،با اتمام نامه؛تورا بدرود میگویم.این نامه نیز از سوی عاشق پیشینت؛برای معشوق آتشینم.》
نامه در اینجا به پایان رسید،اما اشکهای مرد به انتها نرسیدند.عطر سیب دخترکش بر نامه مانده طود،ولیکن میدانست که معشوقی که با بیرحمی رها کرده،بعد از نوشتن این نامه؛دنیا را ترک کرده بود!
انگار که در غیابش،دخترک به اشعار پناه برده بود و غمش با خواندن اشعار بروز داده بود،پس او نیز شعری از فاضل زیر لب زمزمه کرد :
« هرچه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق
میروم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق
بیسبب دست تمنا تا درختان میبری
سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق »
داستان مرد و معشوق مردهاش نیز همینجا به انتها رسید،بیهیچ پایان خوشی! که گفت که پایان هر داستان، نیکی آمده است؟