ویرگول
ورودثبت نام
رضا موسوی نسب
رضا موسوی نسب
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

هنر جنگ دانشگاه سوهانک نقد فیلم ماجرای نیمروز رد خون

داستان اصلی فیلم در مورد عملیات مرصاد است اما کارگردان درکنار آن داستان فرعی افشین (محسن کیایی) و سیما (بهنوش طباطبایی) را هم به‌وجود آورده است تا به این شکل هم فیلم را مهیج تر کند و هم به واسطه یکی از این شخصیت‌‌ها یعنی سیما مخاطب را به درون گروه مجاهدین ببرد ارتش عراق، بخشی از اسیران خود را به مجاهدین می‌دهد تا از آن‌ها به نفع خود استفاده کنند سیما جزء همین اسیران است افشین فکر می‌کند که او اسیر شده است و داستان آن‌ها زمانی آغاز می‌شود که افشین عکس او را تصادفی می‌بیند در فیلم‌های سینمایی هرچه اتفاق‌های تصادفی کمتر رخ بدهد خوشایندتر است اما درکل وجود یک اتفاق تصادفی در فیلم آن هم برای شروع یک ماجرا اشکالی ندارد اولین نکته در مورد داستان افشین و سیما این است که وقتی افشین در اتاق مخصوصی عکس سیما را بزرگ می‌کند نور قرمزی بر تمام فضا حاکم است و افشین گریه می‌کند نور قرمز بسیار به فضاسازی این صحنه کمک کرده است نور قرمز در این صحنه نشانه عشقی است که افشین به سیما دارد سیما فقط به‌دنبال این است که در کنار بچه‌ اش باشد و افشین که عاشق سیما است نمی‌خواهد معلوم شود که سیما عضو مجاهدین است همین اختلافی که در هدف‌های افشین و سیما است نقطه مثبت فیلمنامه محسوب می‌شود که این داستان را از یک داستان کلیشه‌ای متمایز می‌کند گره‌ای که در این داستان وجود دارد این است که نباید سیما لو برود همه چیز درست پیش می‌رود تا انتهای فیلم که ناگهان مسعود را می‌بینیم که عکسی را به یکی از کسانی که بازجویی می‌کند نشان می‌دهد او هم سیما را شناسایی می‌کند مشکل اینجا است سیما که خیلی تلاش شده تا لو نرود خیلی راحت لو می‌رود و فرد زندانی خیلی راحت سیما را لو می‌دهد شاید اگر زندانی در بازجویی کمی مقاومت می‌کرد این قسمت از داستان بهتر از کار در می‌آمد فیلم روایت دانای کل دارد و برای همین مخاطب باید تمام اتفاق‌ های مهمی را که برای شخصیت‌ها میافتد ببیند سیما یکی از شخصیت‌های مهم فیلم است که باید او را دنبال کنیم تا زمانی‌که در عملیات مرصاد مجاهدین شکست می‌خورند او را می‌بینیم و در جریان چگونگی روند زندگی او قرار می‌گیریم اما از وقتی که سیما صحنه عملیات را ترک می‌کند مخاطب نمی‌فهمد که او چگونه روزگار می‌گذراند حتی در جایی می‌بینیم او در جاده‌ است و تغییر لباس داده است اما متوجه نمی‌شویم چگونه لباس‌هایش تغییر کرده است همینطور نمی‌فهمیم سیما وقتی به تهران می‌آید کجا زندگی می‌کند در صحنه ملاقات سیما با افشین باز هم می‌بینیم که لباسش تغییر کرده است اما نمی‌فهمیم چگونه؟ کمال (هادی حجازی‌فر) با فرد دیگری به نام شادکام به مأموریت می‌رود که شادکام در آن مأموریت شهید می‌شود نکته‌ای که در مورد شخصیت شادکام وجود دارد  این است که او یکی از قهرمانان داستان ما است اما مدت زمان کمی برای نزدیک شدن به این شخصیت در اختیار مخاطب قرار گرفته و در این زمان اندک هم زیاد تلاشی صورت نگرفته تا مخاطب به شادکام نزدیک شود البته شخصیت‌های فیلم زیادند و به‌وجود آمدن چنین مواردی دور از انتظار نیست این مشکل را می‌شد با کم کردن تعداد شخصیت‌ها حل کرد در مجلس ترحیم شادکام روی دیوار عکس چند شهید را می‌بینیم که چند نفر از آن‌ها شخصیت‌ های فیلم ماجرای نیمروز هستند مهدویان با اینکار هم خواسته به فیلم قبلی خود اشاره‌ای کند و هم به مخاطب یادآوری کند شخصیت‌هایی که در فیلم قبلی بوده‌اند و در این فیلم نیستند شهید شده‌اند کمال (هادی حجازی‌فر) و افشین (محسن کیایی) اصلی‌ترین نقش‌ها را دارند و داستان را این دو نفر جلو می‌برند کمال فردی است که اهل سازش نیست و هرچیز برخلاف عقایدش باشد باید ازبین برود دیالوگ او این موضع او را نشان می‌دهد زمانی‌که می‌گوید: جنگ نعمته شخصیت‌پردازی کمال در این فیلم جذاب‌تر از فیلم ماجرای نیمروز است چون کمال در این فیلم در یک دوراهی قرار می‌گیرد کارش یا خواهرش؟ تناقض‌هایی که در این رابطه درون کمال وجود دارد شخصیت او را از آن حالت یک وجهی خارج می‌کند و به شخصیت او وجه دیگری هم اضافه می‌کند کمال به شخصیتی تبدیل می‌شود که وظیفه‌شناس است اما خواهرش هم برای او مهم است و به‌خاطر خواهرش خلاف وظیفه عمل می‌کند و به صادق چیزی نمی‌گوید در انتهای فیلم هم کارگردان می‌خواسته باتوجه‌ به همین مسئله تعلیقی را به‌وجود بیاورد تا مخاطب مشتاق این باشد که ببیند تصمیم نهایی کمال چیست؟ اما صحنه تصمیم گرفتن کمال و ملاقات افشین و سیما آنگونه که بایدراضی کننده نیست دلیلش هم این است که موازی با این صحنه باید شخصیت‌ دیگر (مسعود) هم در صحنه دیگری به سرانجام خود برسد و همین موضوع باعث می ‌شود تمرکز از این صحنه برداشته شود درانتهای فیلم تمام حوادث به‌صورت غیرمنطقی‌ باهم اتفاق می‌افتد افشین با سیما ملاقات می‌کند در همان زمان مسعود حقیقت را می‌فهمد و به صادق می‌گوید در همان موقع مسعود ترور می‌شود صادق موضوع را می‌فهمد و سرقرار افشین و سیما می‌رود همه این اتفاق‌ها در یک بازه زمانی همراه یکدیگر اتفاق می‌افتد
البته باید اضافه کرد که بازیگران به خوبی از عهده نقش های خود بر آمده اند باید به جلوه‌های ویژه فیلم هم اشاره کرد که بسیار خوب از کار درآمده و صحنه‌های جنگ باورپذیر شده‌اند شاید این فیلم نقص‌هایی داشته باشد ولی ماجرای نیمروز : ردخون فیلمی است که ارزش دیدن دارد

فیلمماجرای نیمروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید