فاطمه خسروی
فاطمه خسروی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

همبازی

وقتی رسیدم پارکینگ، طبق پیش‌بینی‌ام، وسایلش را مثل همیشه خیلی مرتب و با وسواس چیده بود انگار که واقعا اینجا خانه او باشد.یک زیرانداز حدوداً ۴ یا ۶ متری را در بهترین قسمت پارکینگ که شامل دو تکیه‌گاه خوب می‌شد پهن کرده بود و در قسمتی از زیرانداز که مثلا اتاق خواب به حساب می آمد یک بالش و پتوی کوچک را طوری که انگار روی تخت پهن کرده باشد گذاشته و کنار آن تخت خیالی،کتاب نقاشی و مداد رنگی هایش را چیده بود.

یک ظرف بلوری کوچک که از هر میوه تابستانی حداقل یکی در آن بود را با انگور یاقوتی خوشه ای سبز رنگ، طوری تزیین کرده بود که خیلی سلطنتی جلوه می کرد. با چند تا از سرامیک و سنگ و آجر هایی که بابا گوشه پارکینگ گذاشته بود و خیلی وقت‌ها ما با آنها بازی می کردیم برای خودش یک فضای جدا روی زیرانداز درست کرده بود،مثل اپن آشپزخانه و ظرف بلوری سلطنتی را روی آن گذاشته بود.در قسمت داخل آن آشپزخانه هم گاز پلاستیکی قرمز و زرد و قابلمه های کوچک و قاشق چنگال های پلاستیکی سفید و صورتی بود.

دوچرخه قرمز و نقره ای با چرخ های مشکی دور سفیدش که از خواهر بزرگتر به وسطی و بعد به مریم رسیده بود را هم طوری که انگار یک ماشین کلاسیک بود جلوی درب خانه خیالی پارک کرده بود.

البته که در آنجا دری وجود نداشت ولی ما خیلی به تصورات خانه های خیالی هم احترام می گذاشتیم و همیشه در بازی وقتی مثلاً کسی خانه همسایه میرفت می پرسیدیم که دقیقاً درِ خانه کجاست!

قبل تر ها مثلا آن اوایل که ما ۷،۸ ساله بودیم، یک زیر انداز داشتیم و وسایل خانه همه مشترک بود. مثلاً ما هم خانه بودیم. آنقدر صمیمی و وابسته که حتی تا آنجا که مقدور بود کسی تنهایی مهمانی نمی‌رفت من خانه مادربزرگ مریم در محله بهارستان رفته بودم و مریم به خانه عمو و مادربزرگ من در آن طرف تهران آمده بود پیش آمده بود حتی عروسی خانوادگی را با هم رفتیم.

هر کسی یکی از ما را می دید دنبال دیگری می گشت و گفت بقیه ات از کجاست؟!

یادم‌ می‌آید یک بار بابا ما را برد برای مان جوجه رنگی خرید مریم جوجه سیاه کوچکی برداشت و من قهوه ای رنگ.

برای جوجه ها جای خواب درست کرده بودیم از آنها عکس می گرفتیم حتی با خودمان می بردیم شان پارک.یک روز ساعت ۸ صبح تابستان مریم زنگ خانه ما را زد و با بغض به مادرم گفته بود لطفاً فاطمه را بیدار کنید جوجه سیاهِ داره میمیره...

و من خوابالو چطوری نپریده بودم پایین که در این رنج سخت کنارش باشم و چقدر با هم گریه کردیم برایش. مریم در آن لحظات سختِ بحرانیِ یک کودک ۹ ساله آنقدر مستاصل بود که نیاز داشت یک نفر کنارش باشد و چه کسی بهتر از من می توانست آنجا باشد!؟!

ما ساعات زیادی در روز با همدیگر بودیم که از فرط بیکاری و تمام کردن تمامی مراحل بازی ها اعم از قایم باشک تا ماروپله، کمد مرتبه لباس ها را می ریختیم بیرون و دوباره با نظم دیگری آن را می‌چیدیم.

اما حالا خیلی چیزها فرق کرده، الان در ۲۵ سالگی یادم نمی آید آخرین بار کی با مریم صحبت کردم،فامیل و آشنا که هیچ،حتی خانواده هم دیگر سراغ مریم را از من نمیگیرد.کلی آدم جدید وارد زندگی‌ام شدند که نمیدانند اصلاً مریم که بوده.

البته هنوز هم در اینستاگرام همدیگر را دنبال می کنیم و شماره اش را دارم و حتی هنوز شماره خانه شان را هم حفظم. هنوز اگر مادرش را در خیابان ببینم می گویم خاله.

اما چه شد که ما دیگر حرف مشترک نداریم ، که دلمان نمی‌خواهد شادی هایمان را با شور و شوق برای هم تعریف کنیم ؟! وقتی مادر بزرگم فوت کرد چرا او یک ماه بعد فهمید ؟نه همان روز نه همان هفته؟

و حتی آنقدر دور که برای عروسی من مرخصی نگرفت و گفت کارش واجب است! واجب تر از عروسی من؟!!؟

نمی دانم شاید همه چیز دقیقا از همان روزی شروع شد که ما تصمیم گرفتیم به جای یک زیرانداز برای خاله بازی هایمان، دوتا زیرانداز،دوتا گاز پلاستیکی، دوتا عروسک و دوتا همسایه باشیم و نه هم خانه.

مکتبخانهمکتب خانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید