رضا صفری
رضا صفری
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

هنر جنگ دانشگاه سوهانک

موضوع:تحلیلی بر فیلم ماجرای نیمروز؛رد خون

استاد:دکتر حسنوند

دانشجو:رضا صفری

ماجرای نیمروز فیلمی بود که تماشاگر مخالف خود با عقایدی ۳۶۰ درجه خلاف فیلم را هم پای فیلم می‌نشاند و نه تنها او را تا آخر خط می‌برد که همدلی‌اش را هم برمی‌انگیخت. بعد از سال‌ها فیلمی رسمی ساخته شده بود که مردم دوستش داشتند و سیمرغ بهترین فیلم از نگاه مردمی را هم از آن خود کرده بود. سدی که سال‌ها در عرصه فرهنگ میان نگاه رسمی و مردمی (خصوصا طبقه متوسط) بلندتر شده بود را شکست. هوشمندی و شم سیاسی فیلمساز، شناخت درستش از عمومیت جامعه و روحیات زمانه و خلاقیت سینمایی‌اش عامل اصلی این سدشکنی بود.اولین نکته فیلم که رد خون را از ماجرای نیمروز جدا می‌کند و بیش از همه به این شبهه‌ها دامن می‌زند، روایت دوگانه فیلم است. برخلاف هر فیلم دیگری در تاریخ چهل ساله، در رد خون با اعضای سازمانی طرف هستیم که داستان خودشان را دارند و کاراکترهایی هستند فراتر از تیپ و انسان‌هایی خاکستری. همیشه مگر مجاهدین جز یکسری انسان بی‌رحم و یا بعضا احمق به تصویر کشیده شده بودند؟ در رد خون اما مجاهدین شبیه به انسان‌های واقعی هستند. استفاده از دو قهرمان زن در طرف آن‌ها حتی باعث ایجاد حس سمپاتیک بیش از اندازه‌ای میان مجاهدین و تماشاگران می‌شود. آن‌ها همانقدر قهرمانانه پای عقایدشان ایستاده‌اند که همه رزمنده‌های جبهه ایران، همانطور در میدان جنگ نمازشان را می‌گزارند که رزمندگان اسلام، مهدویان حواسش هست که وقت کشتار جمعی می‌کنند فقط مردانی با ظاهر نظامی و بسیجی یا به تعبیر منافقین مزدور را بکشند و کودک و بچه‌ای در میانشان نباشد تا از آن بعد غیرانسانی و هیولا مابانه‌ای که به منافقین همیشه بسته‌اند، آشنایی زدایی کند.

اگر در ماجرای نیمروز دوربین و روایت فقط با یک طرف داستان باقی می‌ماند و همراه می‌شد در رد خون ما با هر دو سوی داستان و هر دو سر ریشه عقاید طرف هستیم و از این نظر جهان رد خون بارها گسترده‌تر و بسیط‌‌تر از ماجرای نیمروز است. این فیلمی است که به شکاف‌ها و دوپارگی‌های عقیدتی مجال بروز می‌دهد.در راستای همین گستره فراخ است اصلا که فیلم درباره عملیات مرصاد یا فروغ جاویدان نیست؛ درباره انسان‌ها و بزنگاه‌های عاطفی‌شان است. آن‌جا که باید میان عزیز/معشوقه و عقایدشان دست به انتخاب‌های دشوار و پیمودن مسیرهای صعب‌العبور بزنند. سایه عملیات مرصاد هرچند در تمام فیلم دیده می‌شود و اصلا زیربنای داستان است اما تنها ده دقیقه فیلم به شرح و بسط آن می‌پردازد و باقیش اصلا در ساحت دیگری سیر می‌کند؛ اگر در ماجرای نیروز همه‌چیز از دل فاجعه، شروع می‌شد و فیلم یک تریلر سیاسی تعقیب و گریزی بود، اما در رد خون اتفاق اصلی تنها بخش کوچکی از ماجراست و در واقع اتفاق اصلی فیلم جایی بسیار دورتر از تاریخ و منطق واقعه تاریخی، به «پیشا واقعه»، چگونگی شکل‌گیری آن و احوالات آدم ها و ماجراهای شخصی زندگیشان می‌پردازد.

رد خون نه درباره نبرد رودررو و عملیات جنگی مرصاد، که درباره جنگ افکار و آدم‌هاست، چه خودی‌ها با هم و چه با دشمن و از رهگذر انتخاب داستان آدم‌ها به جای عملیات‌ها، رد خون درباره آن لحظه‌های ویژه از زندگی کاراکترهایش است که نه تنها مجبور به انتخاب میان علایق و باورهیشان می‌شوند، بلکه تغییر می‌کنند و شاید حتی تبدیل به کس دیگری می‌شوند. (کمال، وقتی دیگر شلیک نمی‌کند، دیگر آن کمال سابق نیست.)اما از طرف دیگر مخالفان همیشه، نه تنها این بازی‌ای عقیدتی و مضمونی پینگ‌پنگی فیلم را نمی‌بینند که مدام واژه تازه مد شده «پروپاگاندا» را هم مدام استفاده می‌کنند، حال آن‌که فیلم همه سعیش را می‌کند با کاراکترها و ساحت فردی زندگی آن‌ها بماند و به جامعه وعموم مردم نقب نزند. اگر ماجرای نیمروز یک داستان امنیتی ملی بود که یک‌سر برد قهرمانانش به نظام و استحکامش گره می‌خورد، در رد خون با رازها و اسرار زندگی خود آدم‌ها سر و کار داریم بدون اینکه مقیاسش همه‌گیر و عمومی شود، اینجا قضیه تسویه حساب‌های شخصی است نه دولتی حکومتی یا ارگانی. و جدا شدن رد خون از متن تاریخ و ورود فانتزی و داستان و شخصیت‌های خیالی به تاریخ هم نقطه تاکیدی بر این شخصی بودن‌های فیلم است.

در این میان گیر عده زیادی همین «تاریخ» و «شباهت تاریخی» است. اصلا مگر فقط یک تاریخ واحد وجود دارد که بتوان به آن وفادار ماند؟ و اصلا مگر از سالیان دور تمدن، تاریخ را همیشه فاتحان ننوشته‌اند؟ اگر درباره تاریخ چندین روایت مختلف وجود داشته باشد، درباره عملیات مرصاد این روایات از هر سمت و سویی دو چندان است، اتفاقا در چنین شرایطی و در چنین موردی شاید هوشمندانه‌تر و منصفانه‌ترین کار این باشد که از «واقعه تاریخی» تنها گوشه‌های پررنگ و همه‌گیرش را برداشت و بعد داستان را روی آن بنا کرد نه که داستان «واقعه تاریخی» را تعریف کرد. فیلم مگر ادعای ثبت و تاریخ‌نگاری دارد که عدم پایبندیش (معلوم نیست به کدام تاریخ) بخواهد آن‌را کثیف اینوری یا کثافت آنوری کند؟ پس تکلیف داستان‌پردازی و تخیل و درام چه می‌شود؟ اگر در «حرامزاده‌های بی‌آبرو» هیتلر در سالن سینما کشته می‌شود، تاریخ دستکاری شده یا فیلم دروغ‌گو است؟ این‌ها باز هم نتیجه سیاست‌زدگی است. چرا کسی به «غلامرضا تختی» برای برداشت آزادش از مرگ تختی گیر نمی‌دهد؟ چون همه‌چیز سیاست‌زده است و هرآن‌‌چه کمتر گریزی به سیاست بزند و بخواهد مواضع جدی به‌خود بگیرد، لاجرم مصادره به مطلوب، مشکوک و یا تحریم می‌شود و بهش انگ و برچسب می‌چسبانند و حقیقتا فرقی نمی‌کند که افکار عمومی پشت سر این داستان باشد یا نگاه حکومتی…حقیقت ماجرا اینجاست که بخش‌های مهم تاریخ اتفاقا نانوشتنی‌اند…

رد خون در قیاسی مع الفارغ با ماجرای نیمروز قرار می‌گیرد و به آن انگ زده می‌شود که عینا فرمول فیلم پیشین را تکرار می‌کند. اینکه سری اول و دوم از یک فیلم چارچوب مشخص، حال و هوایی مشابه و قهرمان‌هایی متداوم داشته باشد ایراد نیست، از اصول اولیه ساخت یک چندگانه است. همانطور که همه فیلم‌های سری این چنینی مانند «جنگ ستارگان» یا «بازی‌های گرسنگی» اسلوبی یکسان با داستان‌هایی متفاوت اما با درون‌مایه‌ای ثابت دارند. رد خون هرچند وامدار این اصل اساسی و اسلوب ماجرای نیمروز است اما روایتی متفاوت را می‌پروراند. اینجا اصل داستان در «پیشاواقعه» است و اتفاقاتی که شخصیت‌های واقعی ازسر می‌گذرانند، شخصی است تا ایدئولوژیک، هرچند که سرآخر همه‌چیز و حتی علاقه داشتن و نداشتن تماشاگر به یک فیلم هم با ایدئولوژی و باورهای شخصی او گره می‌خورد.
و بزرگترین دستاورد رد خون در مقایسه با ماجرای نیمروز و همه فیلم‌های دیگر مهدویان درست در ارتباط با این مسئله به‌دست می‌آید: او فراجناحی تر از هروقت دیگری در رد خون چپ و راست و خودی و غیر خودی را کنار می‌گذارد تا رد خون ورای همه آتش‌ها و دشمنی‌ها به یک حس انسانی، بزنگاه عاطفی و لحظه خاصی از مواجهه احساس و منطق انسانی برسد. (هرچند که مواضع اصلاح‌طلبانه فیلمساز به هرحال در فیلم و خصوصا پایان‌بندیش نمود مبرهنی می‌یابد، اما کلیت اثر را در خود نمی‌بلعد.)


لحظه‌ای که همسر و مادر را به‌واسطه عشق و برای فرزندش زنده نگه می‌دارد و دریغ‌ناک‌تر از آن حتی صحنه پایانی فیلم؛ جایی که صادق مرد عمل و قانون (که در هر دو فیلم همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بوده اما محافظه‌کاری‌ها نگذاشتند کارش را انجام دهد) با بازی سوپر ویژه جواد عزتی، سخت‌ترین و در عین‌حال تلخ‌ترین تصمیم همه این سال‌هایش را می‌گیرد: رفقا را خلع سلاح می‌کند و درحالی مات و مبهوت زیر باران نشسته که همیشه تنها کسی در فیلم بوده که باورها و عقایدش را پای عشق و عاطفه و رفاقت سر نبریده است و تا آخر خط هم بر همین منش می‌ماند. مرد خمشگین و سخت پوست که نفوذ به درونش برای تماشاگر در هر دو فیلم غیرممکن می‌نمود، حالا پس از از سر گذراندن احتمالا سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش زیر باران مات و مبهوت مانده و این اولین باری است که تماشاگر فرصت پیدا کرده به خلوت و سکوت او ورود کند… ماجرای نیمروز۲: رد خون با مردی که ستون اطلاعاتی مهمی در روزهای آشفته دهه شصت است، درحالی آغاز می‌شود که او با خصومتی که در سری اول از او ندیده بودیم در میان پیکره شهدای جنگ، به دنبال جنازه یک جاسوس منافق می‌گردد و آنقدر عاری از احساسات و عاطفه است و در کار و باورش غرق شده که حواسش به خانواده شهدایی که آمده‌اند جوانانشان را تحویل بگیرند نیست؛ پرچم را با خشونت به کناری می اندازد و به‌جان تابوت و جنازه می‌افتد، در پایان کار سرشار از درد و افسوس، سرشار از فاصله‌ای که اعتقادات اصولگرایانه‌اش میان او و رفقایش انداخته، با کلی اسلحه زیر باران نشسته و دیگر بعد از این همه سال مبارزه اطلاعاتی حتی نای این را هم ندارد که روی سرش را از باران بپوشاند. هرچه باشد رفقایش را چندلحظه قبل‌ترش به آغوش مرگ و اتهام فرستاده. او پشیمان است؟ نه، به‌خوبی می‌داند که کار درست را کرده. همیشه یک نفر آدم سهمناک باید باشد که میان کار درست و احساس انسانی، تیر آخر ترکش را پرتاب کند و بعد در خلوتش با دریغ و اندوه خود تنها شود، دریغی که پس از پایان فیلم با تماشاگر باقی می‌ماند، تنهای تنهای تنها…مانند خود رد خون.

رد خون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید