ویرگول
ورودثبت نام
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

بدبختی

بدبختی

فرانک در سال ۱۹۴۴، در نیومکزیکو به دنیا آمد. نه در بیمارستانی مجهز و نه در شرایطی امن. هیچ‌کس منتظر آمدنش نبود.

او حاصل رابطه‌ای بود که از ابتدا قرار نبود ادامه پیدا کند. مادرش تنها بود، فقیر، خسته، و درگیر بقا. خانه‌ نداشت، کار نداشت، امید نداشت.

فرانک به دنیا آمد، و فقط به‌دنیا آمد. کسی برایش جشن نگرفت. کسی به او خوش‌آمد نگفت.

وقتی سه سال داشت، اتفاقی افتاد. مادرش مرد. دلیلش هرچه بود، تأثیری در نتیجه نداشت. فرانک ماند و هیچ‌کس دیگر نبود.

کسی نبود که او را از خیابان جمع کند. شب‌ها در پیاده‌روها می‌خوابید. صبح‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت.

در آن سن، نه از دنیا چیزی می‌دانست، نه از مرگ. فقط نمی‌فهمید چرا دیگر صدای مادرش را نمی‌شنود.

شش ساله که شد، او را بردند به جایی به اسم یتیم‌خانه. ساختمانی قدیمی، پر از بچه‌های دیگر. هیچ‌کدام از آن‌ها گریه نمی‌کردند. انگار از قبل فهمیده بودند که فایده‌ای ندارد.

فرانک هم یاد گرفت چیزی نخواهد. نه بغل، نه محبت، نه حتی اسمش را شنیدن.

کسی با او مهربان نبود. کسی با او حرف نمی‌زد، مگر برای دستور دادن یا تنبیه.

او کودک بود، اما مثل کودک‌ها رفتار نمی‌کرد. نمی‌دوید، نمی‌خندید. فقط نگاه می‌کرد. و گاهی، وقتی مطمئن می‌شد کسی نگاه نمی‌کند، گوشه‌ای می‌نشست و با خودش حرف می‌زد.

در هشت‌سالگی فرار کرد. شبانه. نه با نقشه، نه با کمک. فقط رفت.

نه کسی دنبالش آمد، نه کسی متوجه شد. انگار نبودنش مهم نبود.

فرانک دوباره در خیابان بود. فقط این‌بار کمی بزرگ‌تر. حالا می‌دانست چطور در سطل‌های زباله دنبال غذا بگردد. می‌دانست شب‌ها کجا بخوابد که کمتر کتک بخورد.

اما هنوز تنها بود. و هنوز نمی‌فهمید چرا هیچ‌کس او را نمی‌خواهد.

تا ده‌سالگی، زنده ماند. نه با کمک کسی، نه با شانس. فقط با سکوت و صبر.

در همین سال، چند بچه‌ی بی‌خانمان دیگر را پیدا کرد: اماندا، جیمی، ترور، و ویتو.

هیچ‌کدام‌شان زندگی نکرده بودند. فقط دوام آورده بودند.

آن‌ها با هم غذا پیدا می‌کردند، پتو می‌دزدیدند، جا عوض می‌کردند. گاهی می‌خندیدند. اما کوتاه. چون همیشه کسی می‌رفت.

اول جیمی. تب کرد و دیگر بلند نشد. خاکش کردند پشت ساختمانی متروک. بی‌صدا.

بعد، ترور و ویتو. یک شب پلیس آمد. فرانک فقط دید که برده شدند. هیچ‌وقت برنگشتند. هیچ‌کس نگفت کجا رفتند.

ماند فقط اماندا.

دختری ساکت با چشم‌های همیشه خیس. یک شب برنگشت. بعدتر، کسی گفت پیداش کرده‌اند.

نه زنده، نه سالم. فقط بدنش.

فرانک باز تنها شد.

این‌بار تنهاتر.

هر بار کسی می‌رفت، چیزی از او کنده می‌شد. ولی هنوز زنده بود.

شش روز چیزی نخورد. تنها چیزی که داشت، خودش بود. و آن هم داشت تمام می‌شد.

در نهایت، رفت سراغ کاری که همیشه ازش می‌ترسید. دزدی.

از یک مغازه‌ی کوچک. نان و کنسرو. چیز زیادی نبود. اما دوربین بود. پلیس آمد. فرانک دستگیر شد.

ده ساله بود. پنج سال زندان.

هیچ‌کس نیامد سراغش. چون کسی نبود. نه نامی، نه فامیلی، نه شماره‌ای روی پرونده.

زندان، مثل خیابان، فقط شکل دیگری از تنهایی بود.

فرانک آن‌جا بزرگ شد. بین دیوارهایی که سرد بودند و آدم‌هایی که سردتر.

کسی با او دوست نشد. کسی به او گوش نداد. همه فقط رد شدند. مثل همیشه.

در پانزده‌سالگی آزاد شد. تنها چیزی که همراه داشت، برگه‌ای بود با چند امضا.

و یک خبر: خواهری دارد. هجده ساله. در فرانسه.

فرانک چیزی حس نکرد. نه خوشحالی، نه حیرت. فقط مکث کرد.

برای اولین‌بار، چیزی شبیه مقصد در ذهنش شکل گرفت.

دو سال کار کرد. شغل‌هایی که هیچ‌کس نمی‌خواست.

کارگری. ظرف‌شویی. حمل‌ بار.

پول جمع کرد. کم‌کم، به اندازه‌ی بلیت رفتن.

رفت فرانسه. خودش، بدون راهنما، بدون زبان، با یک آدرس.

در را که زد، خواهرش باز کرد.

به او نگاه کرد. مکث کرد.

فرانک گفت: «من فرانکم.»

هیچ‌چیزی در چهره‌اش تغییر نکرد. فقط گفت: «نباید می‌اومدی.»

در را بست.

فرانک پشت در ماند. مثل همیشه.

تا یک سال بعد، همان‌جا ماند؛ نه در خانه‌ی خواهرش، بلکه در خیابان‌های پاریس.

با زبانی که نمی‌دانست. با مردمی که نمی‌شناخت. و با قلبی که دیگر چیزی نمی‌خواست.

بعدها خواهرش ازدواج کرد. فرانک دعوت نشد. تعجب نکرد.

چند ماه گذشت. زندگی خواهرش به هم ریخت. شوهرش او را کتک می‌زد.

در نهایت، ماجرا به دادگاه کشید. او زندانی شد. و بعد... خبری رسید.

مرده بود.

هیچ‌کس نگفت چطور.

فرانک فقط نشسته بود. هوا سرد بود. اما تکان نخورد.

او حالا حتی خواهر هم نداشت. همان‌که حتی نخواسته بود برادرش را بشناسد.

فرانک بی‌خانمان بود. دوباره. این بار در فرانسه. بی‌هویت، بی‌زبان، بی‌کس.

در بیست‌وپنج‌سالگی، عضو یک گروه گدایی شد. کسانی که از زندگی فقط یک چیز می‌خواستند: تمام‌شدنش.

رفتارشان با او بد بود. سهمش را می‌دزدیدند، کتکش می‌زدند، به او می‌خندیدند.

اما او واکنش نشان نمی‌داد. چون دیگر چیزی برای دفاع‌کردن نداشت.

این وضعیت سال‌ها ادامه داشت.

در بیست‌وهفت‌سالگی، بدنش تحلیل رفته بود. زخم‌هایش خوب نمی‌شدند. صدایش می‌لرزید. حافظه‌اش گاهی قطع می‌شد.

یک‌بار، شب وسط زمستان، بدنش را کشاند زیر یک پل. خودش را بغل کرده بود. نه برای گرما، برای اینکه تنها نباشد.

زندگی برایش مثل طنابی بود که از قبل پوسیده بود. فقط نمی‌دانست کی پاره می‌شود.

در چهل‌ودو سالگی، داوطلب شرکت در یک آزمایش پزشکی شد.

به او گفتند ممکن است آسیب ببیند. او فقط امضا کرد.

زنده ماند، اما ذهنش دیگر مثل قبل نبود. حافظه‌اش از هم پاشیده بود. بعضی روزها نمی‌دانست کجاست. اسمش را فراموش می‌کرد.

از آن‌به‌بعد، دیگر حرف نمی‌زد.

اگر کسی با او صحبت می‌کرد، فقط نگاه می‌کرد. بی‌صدا. مثل دیوار.

تا شصت‌ودو سالگی همین‌طور ماند.

نه کسی سراغش آمد، نه کسی چیزی از او پرسید.

در این سال‌ها، چند بار سعی کرد خودش را بکشد.

یکی با طناب. یکی با قرص. یکی با پریدن از پل.

هیچ‌کدام موفق نبود.

هر بار زنده ماند، اما چیزی از او کم شد.

در هفتادویک‌سالگی، ناپدید شد.

هیچ‌کس متوجه نشد.

ده سال بعد، در فاضلاب‌های پاریس، جسدی پیدا شد. استخوان‌ها کنار تکه‌پارچه‌ای پوسیده، با پلاکی که هنوز اسم رویش دیده می‌شد: فرانک.

هیچ‌کس دنبال دلیل مرگش نرفت.

هیچ‌کس نپرسید چرا آن‌جا بود.

فقط پرونده‌ای بسته شد.

و یکی دیگر از کسانی که هیچ‌وقت زندگی نکردند، آرام شد.

نه به انتخاب خودش.

بلکه چون دیگر چیزی باقی نمانده بود.

سالزندگی
۴
۱
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید