ویرگول
ورودثبت نام
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

یک زندگی و صد مشکل حل‌نشدنی

یک زندگی و صد مشکل حل‌نشدنی:

در سال ۱۳۵۰، در تهران، سارا و داریوش با هم ازدواج کردند. عشقی آرام و بی‌هیاهو میان‌شان بود؛ نه آن‌چنان طوفانی که شهر را به هم بریزد، اما آن‌قدر واقعی که تصمیم گرفتند با هم زندگی را از نو بسازند. سال بعد، تصمیم گرفتند از ایران بروند. مقصدشان آمریکا بود. با سارا، پدر و مادرش هم راهی شدند؛ خانواده‌ای کوچک که امیدهای بزرگی در سر داشت.

سه سال در واشنگتن دی‌سی گذشت. سال‌هایی پر از تجربه، کشف، و ساختن. سارا باردار شد و پسری به دنیا آوردند. اسمش را گذاشتند آرش. تولد آرش مانند پرتو نوری در خانه‌شان بود، و همه چیز رنگ خوشبختی داشت. داریوش سخت کار می‌کرد. صاحب دو مغازه شد. زندگی آرام بود، پررونق، و نویدبخش آینده‌ای روشن.

اما هفت سال بعد، سرنوشت بازی‌اش را عوض کرد.

پدر و مادر سارا بیمار شدند. ابتدا بیماری، بعد ناتوانی، و پنج ماه بعد، مرگ پدر. سارا نتوانست با این فقدان کنار بیاید. غم پدر، به دلش چنگ زد. هنوز در سوگ او بود که مادرش هم، طاقت نیاورد. سکته کرد و از دنیا رفت. این دو فقدان پشت‌سرهم، روح سارا را شکست. فرو ریخت، بی‌صدا و تدریجی. افسردگی به جانش افتاد. دیگر نتوانست مادر باشد، همسر باشد، حتی خودش باشد.

برای دو سال، خانواده‌شان به سکوت و فروپاشی رفت. هیچ‌چیز سر جای خود نبود. نه صدای خنده، نه حتی دعوا. فقط یک سکون سرد.

آرش، آن کودک حساس و کنجکاو، ناگهان در مرکز یک دنیای بی‌ثبات قرار گرفت. دادگاه تشکیل شد. سارا و داریوش هر دو تلاش کردند حضانت را بگیرند. اما اشتباهی رخ داد. قاضی، بی‌دقتی کرد. حکم را به نفع مادری داد که عملاً دیگر حضور نداشت، دیگر زنده نبود. آرش را به سارا دادند.

و این آغاز نابودی آرش بود.

او با مادری زندگی می‌کرد که جسمش زنده بود، اما روحش سال‌ها پیش مرده بود. خانه‌ای که باید جای عشق می‌بود، پر از سکوت، گریه، و گم‌گشتگی بود. آرش، کودک طرد‌شده‌ای که حتی نمی‌دانست از چه کسی باید دلخور باشد. خودش را گم کرد.

سال‌ها گذشت. سارا، نهایتاً به تیمارستان برده شد. داریوش، دیگر رمقی برای ماندن نداشت. بار سفر بست و به ایران برگشت. اما همان‌جا، در وطن، بی‌خبر از همه‌جا، به دلیلی نامعلوم، دستگیر و اعدام شد.

آرش حالا تنها بود. تکه‌تکه‌شده. بی‌پدر. بی‌مادر. بی‌هویت.

در بیست‌وهشت‌سالگی، پناه برد به الکل. نه برای مستی، بلکه برای فرار. برای یک لحظه، یک ساعت، بی‌خاطره بودن. اما هیچ‌چیز فراموش نمی‌شد. گذشته، هر شب، باز می‌گشت. و شاید دردناک‌تر از همه، این بود که با وجود همه تلاش‌هایش برای عادی بودن، برای دوست داشتن، برای کار کردن و ساختن... چیزی کم بود.

بحران هدف.

آرش نمی‌دانست چرا زنده است. چه می‌خواهد. به چه باید دل ببندد. تلاش می‌کرد. بارها عاشق شد. بارها شغل عوض کرد. دوستانی پیدا کرد، و همان‌قدر زود از دست داد. تلاشش برای آدم عادی بودن، آدم خوشبخت بودن، همیشه با شکست همراه بود.

زندگی برایش مثل پازلی بود که چند قطعه‌اش از اول گم شده بود.

او تا ۶۹ سالگی زنده ماند. نه به‌خاطر امید، بلکه به‌خاطر عادت. و سرانجام، سرطان آمد؛ آرام و قطعی. دیگر نه جنگی بود، نه مقاومتی. فقط پذیرش.

آرش مُرد. در تنهایی. در سکوت. با ذهنی پر از سوال، و قلبی که سال‌ها پیش، در کودکی، شکسته بود

۳
۰
آیدین زهره کرمانی
آیدین زهره کرمانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید