گمان کردم تو برای تماشای منِ از هم پاشیده
منِ خفته در خاک
به دریا آمدی...
من ماه را نشان کرده بودم
ماه دوست بودی!..
بعد از آن مردن طولانی من از خاک جوانه زدم
در تنه ی درختی زیستم
و چون تبر بر من فرود آمد
در قایقی آرام گرفتم
دلتنگ ماه بودم
که گفته بودی ماه را دوست میداری
اما امروز وقتی از آسمانِ منِ تنهایِ دریا زده ی ِ در آب رها شده گذشتی
و بازگشتی و باز گذشتی
ماه را گفتمش دزد شاعرانه هایم بودی...
به جستوجوی من امده
میشنود فریاد بی صدایم را...
دوباره شاعر شدم
عاشق شدم
آب را، باد را خنکا را لمس کردم
دوباره آمدی...
با چند خسی به منقار ؟
برای آشیانه؟
گمان کنم این آشیانه که آشیانه شود و....
و هم آشیانت که مهمانش...
....
من کاش در آتش آن تبر بدست سوخته بودم
آه که لقمان برای بیان این فصل از بهم رسیدنمان بی واژه میشود

...